کد خبر: ۶۱۵۸۵
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۴
قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..
قهربودیم درحال نمازخواندن بود...


نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..

کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...

ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!

کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت:

"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!

بازهم بهش نگاه نکردم....!!!

اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....

گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....

بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.

.." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟

گفتم:نـــــــه!!!!!

گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."

زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....

دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...

بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...

خداروشکرکه هستی....

 راوی:همسر شهید بابایی

برچسب ها: شهیدبابایی
نام:
ایمیل:
* نظر: