کد خبر: ۶۳۰۷۸
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۴
گفتم چی شده نعمت، تو که همیشه می ‌گفتی با خدا باش؟! با صدای گرفته ‌گفت: «من همشو خوردم»...گاز شیمیایی را می ‌گفت. حالتی شده بود که درعمل دم، نایژک های ریه تاول می ‌زد و در بازدم تاولها پاره می ‌شد. همه در حال رفتن بودند. بعضی ها ماندند و رانده شدند وعده‌ای رفتند و خوانده شدند.

جانباز شیمیایی، رزمنده لشکر 25 کربلا "فردوس حاجیان" خاطره ای خواندنی را درباره عملیات والفجر هشت و شهید نعمت الله ملیحی بدین شرح نقل می کند: دلهره داشتم. آن شب همه منتظر بودند. سردار حاج مرتضی قربانی هم بود. همان فرمانده شجاعی که پرچم امارضا(ع) را بر فراز گلدسته مسجد فاو نصب کرد. حاجی شیر سوار هم بود. محور ما کنار نهر رفیه بود. خوب به خاطر دارم. نم نم باران می ‌بارید. ابتدا می بایست رزمندگان غواص به آب می زدند و عرض اروند را طی می کردند. اروند آن شب متلاطم بود و امواجی به بزرگی صخره داشت. همه آماده در سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه بی سیم ها به صدا در آمدند. بی ‌سیمچی ما ساکت بود. گفتم: - «تو هم تماس و خبری بگیر، ببین تکلیف ما چیه؟»

گفت: - «من وظیفه ندارم. به موقع‌اش به ما خبر میدن».

عملیات که شروع شد یکهو تمام کائنات به هم ریخت! توپ‌های فرانسوی، انفجارهای مهیب و زمین لرزه های وحشتناک و... شهید نعمت الله ملیحی آن لحظه دراز کشیده بود، به او گفتم: - «نعمت! بلند شو عملیاته»

در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم: - «نعمت ترسمبه/نعمت می ترسم»

جواب داد: - «با خدا باش»

دوباره گفتم:- «راس بواش ، پرس/بلند شو از جات»

باز هم گفت: - «با خدا باش» و تکان نخورد.

خودم رفتم لب آب. قایق‌های پر ازنیرو ، متهورانه به آب می زدند و در دل اروند وحشی گم می شدند و خالی برمی گشتند.

حجة الاسلام دکتر مسرور را تو قایق دیدم که پشتش ترکش خورده و موجی شده. می لرزید و  می گفت:«خودی ها به من تیر زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنکدار که برادر خانم ام بود را دیدم. گفتند:«کی حاضره ببردش عقب؟» من قبول کردم و بردمش معراج الشهداء.

شرایط سختی بود. از زمین وهوا آتش می ‌بارید. آسمان پر از منور بود ، مثل فیلم‌های هالیوودی انفجاری دیدم که چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می ‌بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم که کنار خاکریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پریدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«کجا می ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.

فردای آن روز صدها هواپیما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی ‌شود اگر بگویم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان می ‌ریختند! که ما از ترسمان به نخل‌ها می ‌چسبیدیم.

چند شبانه روز در جنگ و گریز عملیات بودم، نه تنها ‌ترسم ریخته بود بلکه لذت خاصی می ‌بردم. درکنار نهر بودم که یکی از راکتها در 5 متری ‌ام منفجر شد و 2-3 متر منو آن طرف تر پرت کرد، در عالم مرگ و زندگی شنیدم یکی داد می ‌زند: «شیمیایی ، شیمیایی» دوست بهیارم (رجبعلی خداشناس) به کمکم آمد و به صورتم ماسک زد.

از آن پس دردسرهای شدید، سوزش چشم و خارش بدن و آبریزش بینی و چشم شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان شهید بهامی تهران و سپس بخش شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره). در آنجا مجروحینی را دیدم که از خودم خجالت کشیدم و درد خودم را فراموش کردم، بدن‌هایی پر ازتاول، چشم های ورم کرده، زبان‌های تاول زده، تنگی نفس و... .

در آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد. هنوز روی تختم جا خوش نکرده بودم که یک صدای گرفته‌ای به من گفت: - «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون می ‌خونی؟»

برگشتم، نعمت بود. آن روزها من ته صدایی داشتم و گاهی در جبهه می ‌خواندم. گفتم: - «چی دوست داری بخونم؟» گفت: - «اون شعر حسین  حسین که شب عملیات می خوندی.»

 در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40 نفر بودیم که اکثر آنها شهید شدند و من چون شیمیایی ‌ام حاد نبود، ماندم. بعضی ها ماندند و رانده شدند وعده‌ای رفتند و خوانده شدند.

من آن شب باز برای دلشان خواندم:

حسین حسین شعار مظلومان است

شهادت افتخار عاشقان است

کربلا کربلا شهر تو پادگان مستضعفان

بزودی می ‌رسد ارتش فاتح امام زمان(عج)

 حسین حسین...

 نعمت دیگر اشک نمی ‌ریخت، استغاثه نمی ‌کرد، نمی ‌دانم آدم بود یا فرشته! می گفت: - «دوباره بخوان»

به او گفتم: - «چی شده نعمت، تو که همیشه می ‌گفتی با خدا باش»

با صدای گرفته می ‌گفت: - «من همشو خوردم» گاز شیمیایی را می ‌گفت. حالتی شده بود که درعمل دم نایژک های ریه تاول می ‌زد و در بازدم تاولها پاره می ‌شد. همه در حال رفتن بودند، مالک از روی تخت بلند شد، از آن دور داد می ‌زد:«فرمانده ، فرمانده قایقم را زدند.» او که فقط آبریزش چشم و بینی داشت همان شب شهید شد و اسفند هم همین طور. نوبت نعمت رسیده بود. دکتر که گوشی را از پشتش برداشت. آهی کشید و گفت:«نعمت هم بیش از 48 ساعت دیگه زنده نمی ‌مونه» نعمت نامزد داشت.

آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش که شهرستانی بود گفت:«چرا با دمپایی اومدی؟ چرا جوراب نپوشیدی؟» هنوز روی مسائل شرعی دقت داشت. نعمت این اواخر برای نوشتن کاغذ خواست و نوشت:«آب!» پرستار گفت:«دکتر ممنوع کرده.» نوشت:«جیگرم سوخت.».

دم دمای شهادت باز کاغذ خواست دو بیت شعر از عشقش به امام نوشت و شهید شد.

 

آن کاغذ نوشته ها الان دست مادر نعمت است. نعمت درک درستی از رفتن داشت. وقت رفتن به مرگ لبخند می ‌زد. مادر قهرمانش گفته بود: «او را با لباس دامادیش دفن کنند.» پس از رفتن نعمت شعری از وجودم جوشید:

 آنان که چراغ جستجو داشته‌اند

 از سوز فراق گفتگو داشته‌اند

 پرورده دامان شقایق بودند

 چون لاله ز داغ آبرو داشته‌اند

 ****

وقتی در حین عملیات دشمن شیمیائی می زند، نعمت الله ماسکش را به یکی از رزمنده ها می دهد و خودش بدون ماسک می ماند؛ وقتی در بیمارستان از او سوال می کنند چرا ماسک نزدی؟ در جواب می نویسد:

*ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد ماسک چه کار؟

وقتی از نعمت الله در مورد نحوه شیمیایی شدنش سوال شد، او نوشت:

*12 هواپیما ساعت 5 غروب زمانی که هوا وجوب ندارد، آمدند بمباران و شیمیایی کردند که یکی در 10 متری من افتاد.

وقتی پرستار به نعمت الله امید زنده بودن را می داد، او نوشت:

*من از مرگ وحشتی ندارم، راستش را بگوید پزشک.

 

به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند ولی او از شدت تشنگی زجر می کشید و می نوشت: *جگرم سوخت، آب نیست؟

آخرین جمله ای که نعمت الله بر صفحه کاغذ بیمارستان می نگارد بدین شرح است:

گر غرق به خون گردد تن من

شود پیراهن من کفن من

اگر لب تشنه در صحرا بمیرم

دل از عشق خمینی برنگیرم

 ***

فرازی از وصیتنامه آسمانی شهید "نعمت الله ملیحی"

خدایا اگر الطاف تو نبود، زمین مرا می بلعید و خورشید مرا می سوزاند.

امام را قلب خویش خوانم و بدانید که جسم فانی من بدون دیدگانم قادر به زندگی است و لیکن بدون قلب همچون مردار می ماند.

ای کسانی که خون شهیدان را در انبارهای احتکار، انبار می سازید و اشک یتیمان را در بازارهای سیاه به فروش می رسانید! نفرین ابدی بر شما که اینچنین بر این امت روا می دارید.

من امید دارم به هنگامی که جسدم بر روی دستان شما راهی خانه ابدی همه ما روانه می گردد. بجای اشک ریختن دعا بجان امام کنید و بجای خواندن فاتحه، سلاح در خون رنگینم را بدست گیرید و عازم بسوی جبهه ها شوید.


نام:
ایمیل:
* نظر: