کد خبر: ۶۵۵۲۴
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۲
یادی از شهدای طلبه وروحانی
یک شب از خواب پریدم. دیدم جعفر بدون اینکه پتویی رویش باشد در خود پیچیده و خوابیده. یک پتو رویش انداختم و خوابیدم.

من، جعفر و محمد علی سبحانی هم بحث و هم درس و هم حجره بودیم. جعفر حالات و رفتار عجیبی داشت. مدتی بود با محمد علی روز های دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند. من گاهی از بیرون می آمدم و غذایی تعارف می کردم. می گفتند ما روزه ایم. می گفتم، اگر روزه مستحبی است و مؤمنی چیزی تعارف کرد باید بخورید!

آنها هم به احترام من می خوردند. یک روز روزه بودند و باز همان تعارف را کردم. جعفر گفت: من روزه ام را نمی شکنم!

گفتم: چرا؟

گفت: صبح که برای روزه بلندشدم، در دلم آمد، باز تو روزه ام را می شکنی و این وسوسه شیطان است که روزه ام را بشکنم.

دیگر روزه اش را نشکست نه خودش نه محمد علی.

 ***

استاد ما گفته بو دتا می توانید قرآن بخوانید. به اتفاق جعفر برای کاری رفتیم قم. تمام مدت قرآن دستش بود. تا از زیارت فارغ می شدیم قرآن را دست می گرفت. هرچه می گفتم بیا بریم گشتی بزنیم، می گفت نه، قرآن.

شاید روزی هفت تا هشت ساعت قرآن می خواند. می دیدم امروز صبح قرآن جز یک است. فردا ظهر هم جز سی را تمام کرده و دوباره جز یک را شروع می کرد!

***

ساختمان حوزه نو ساز بود. هنوز وسایل گرمایشی نداشت. ما یک چراغ علاء الدین داشتیم که آن هم بوی نفت می داد و شب ها خاموش می کردیم. معمولا دو تا سه تا پتو روی خودمان می کشیدیم تا خوابمان ببرد. یک شب از خواب پریدم. دیدم جعفر بدون اینکه پتویی رویش باشد در خود پیچیده و خوابیده. یک پتو رویش انداختم و خوابیدم. 

صبح با ناراحتی گفت: حمید تو پتو روی من انداختی؟

گفتم: آره!

گفت: اگه می خواستم پتو بندازم که خودم می انداختم، باعث شدی، صبح یک ساعت دیرتر بلند شوم!

باید سر از کارش در می آوردم. یک شب بلاخره زودتر از جعفر بلند شدم. دیدم حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار شد. رفت سمت آشپزخانه و شروع کرد به تمیز کردن آشپزخانه. بعد هم جارو برداشت و شروع کرد به جارو کردن راهرو ها و کلاس ها. تا صدایی هم بلند می شد، سریع می رفت بالای راه پله تا کسی او را نبیند.

کارش که تمام می شد، یک ساعتی را صرف نماز شب و عبادت کرد تا نماز صبح. بعد نماز هم بیدار بود تا شروع کلاس ها.

به برکت جعفر حوزه همیشه تمیز بود. با این حال وقتی صبح کلاس ها شروع می شد، استاد که درس می گفت، چشم های جعفر به خاطر شب بیداری، و درس خواندن و مباحثه قبل از خواب، روی هم بود و ارام می خوابید. اما نکته عجیب این بود که وقتی استاد سؤالی می پرسید و کسی بلد بد نبود، جعفر چشم هایش را باز می کرد و جواب صحیح سؤال را می داد و باز چشم هایش را می بست!

راوی حجه الاسلام حاج حمید نورالهی

***

جعفر در روز اول عملیات والفجر 8 به شدت شیمیایی شد و برای درمان به کشور اتریش اعزام شد. در شبي از ماه رمضان، در عالم خواب ديدم که جعفر با چهره اي زيبا و لباسی فاخر در حالي که شاد و خندان است به خانه آمد. به او گفتم تو که سر حال هستي، مگر مجروح نشدی؟

گفت: مي بينيد که هيچ ناراحتي ندارم!

سراسيمه از خواب بيدار شدم. چنان اين خواب برايم ملموس بود که ابتداء فکر نمي کردم که خواب ديده باشم. از جايم بلند شدم و به دنبال او مي گشتم و فکر مي کردم واقعاً آمده است و از مادرش سراغ او را مي گرفتم. چند روز بعد خبر شهادت جعفر آمد.

راوی پدرشهید


شهید جعفر رنجبران در سال 1346 در شیراز متولد شد سرانجام در عملیات والفجر 8 در منطقعه فاو ،شیمیایی شد ودر 9خرداد ماه سال 1365 به شهادت رسید.

برای اطلاعات بیشتر به زندگی نامه شهید مراجعه کنید.





مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: