کد خبر: ۶۸۱۹۴
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۶

در مرداد ماه سال 1346 در خانواده اي از «طايفه ي کردشولي» سعادت شهر استان فارس چشم به جهان گشود. پدر به شغل کشاورزي و دامداري و مادرش خانه دار بود.

تحصيلاتش را در مدارس ابتدايي روستاي «جيسقان»ـ قائم آباد ـ و مدرسه ي راهنمايي «سعادت شهر» و متوسطه را در «مرودشت» به پايان رسانيد.

همزمان با تحصيلات دوش به دوش پدر در کشاورزي و دامداري کار و تلاش مي کرد. اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان معلم در کلاس هاي شبانه حضور پيدا مي کرد و به آموزش بي سوادان مشغول شد.

با شکل گيري بسيج در گروه مقاومت حضور پيدا کرد و به عنوان عضو فعال در آموزش هاي نظامي و عقيدتي در شهرستان «مرودشت» و «سعادت شهر» شرکت کرد و البته در مسابقات تيراندازي بسيجيان به عنوان نفر برتر شناخته شد.

در سال 1364 در مرکز تربيت معلم شهرستان «داراب» در رشته ي آموزش ابتدايي پذيرفته و به عنوان دانشجو مشغول به تحصيل شد. سال اول تربيت معلم را با موفقيت به پايان رسانيد و در ابتداي سال دوم بود که جنگ تحميلي به اوج رسيده بود و ايشان با جمعي از دانشجويان در تاريخ 8آبان ماه سال 1365 به جبهه اعزام شد.

اين معلم بسيجي سرانجام درمنطقه عملیاتی شلمچه در تاريخ يازدهم بهمن ماه سال 1365 براثر اصابت ترکش به ناحيه ي سر، به شهادت رسيد.

پيکر پاک و مطهرش در جوار بقعه ي مبارک «شيخ قطب الدين»ـ شاه مردان، از مريدان حضرت علي«ع»ـ در يازده کيلومتري جنوب غربي «سعادت شهر» در جوار ديگر شهيدان به خاک سپرده شد.


برگي از دفترچه ي خاطرات شهيد:

به اتفاق جمعي از دانشجويان و بسيجيان پايگاه هاي مقاومت شهرستان «داراب» که حدود پانزده اتوبوس بود به مقصد جبهه عازم شديم. ابتدا به سوي «شيراز»، حرکت کرديم. در شيراز باران شديدي مي باريد و فرداي آن روز جمعي از ما را جهت آموزش به طرف «تهران» اعزام نمودند. از «دروازه قرآن شيراز» که گذشتيم، خبر رسيد به علت طغيان رودخانه ي «کر» و رودخانه هاي فصلي و سيلاب تنگه ي «سعادت شهر» معبر عبور و مرور مسدود شده است. مسئولين ما را برگرداندند و به سوي «اهواز» حرکت دادند. پس از پيمودن مسافت طولاني به «اهواز» رسيديم.

در سي و پنج کيلومتري «اهواز» در جنگلي، آموزش هاي نظامي و رزم شبانه را آموزش ديديم. تعدادي از دوستان جزء گردان دريايي و به عنوان غواص مشغول آموزش بودند. مدتي بعد ما را با تجهيزات مسلح کردند و به خط مقدّم اعزام شديم.

شب حمله فرا رسيد! منورهاي عراقي از دورترين نقاط مشخص بود، تعدادي از هم رزمان غواص در حمله شرکت کردند و پس از نبردي نابرابر جمعي از آن ها به شهادت رسيدند. هواپيماهاي عراقي روز بعد در محل عملياتي سر رسيدند و چندين راکت به سمت ما پرتاب کردند. راکت ها به زمين برخورد کرد و به کسي آسيبي وارد نشد. پس از گذشت چند روز «عمليات کربلاي چهار» شروع شد و ما نيز در آن عمليات حضور يافتيم.

مدتي بعد که منطقه در آرامش بود به مرخصي رفتيم و ديداري با خانواده و اقوام تازه کرديم و مجددا به «شلمچه» بازگشتيم.

به محض بازگشت مشاهده کردم که خيمه ها و سنگرها خالي است؛ چون بچه ها همه به عمليات رفته بودند. ما هم خودمان را آماده ي خط مقدم نموديم، سوار کاميون شديم و به سوي خط اول حرکت کرديم.

حدود ساعت دو نيم شب بود که به پشت خاکريز مورد نظر رسيديم. صداي خمپاره ها و توپ ها از دور و نزديک شنيده مي شد و گاهي اوقات خود را به پناهگاه مي رسانديم تا از شر ترکش ها در امان باشيم. بعد از آن مشغول حفر سنگر بوديم؛ به هر نفر از ما دو نارنجک و صد و بيست عدد فشنگ دادند. شب تا صبح را در هواي سرد در سنگر مانديم. از يک طرف صداي خمپاره ها و توپ و از طرفي ديگر هواپيماهاي عراقي در منطقه ي عملياتي و پرتاب راکت و گاهي اوقات تيرآهن!

در هر کدام از سنگرها شش نفر جا گرفتيم و فردا صبح با چند دستگاه «تويوتا» به خاکريز اول رسيديم. قايق ها براي حمل ما آماده بودند. سوار شديم و به سوي کانال هاي دشمن حرکت کرديم. بعد از بيست دقيقه به مکان مورد نظر رسيديم. در کانال جنازه هاي زيادي از عراقيان که روي هم انباشته شده بود مشاهده مي شد، از مسير که گذشتيم به سمت خاک ريز اول نزديک شديم.

دشمن از وجود ما باخبر شد. سيل خمپاره ها و کاتيوشا به سمت ما روانه شد. مجبور شديم مدتي در کانال توقف کنيم، رانندگان بيل مکانيکي با شجاعت تمام به خاک ريز زدن مشغول بودند. هوا کم کم تاريک و تاريک تر مي شد. مجدداً به سمت خاکريز اول حرکت کرديم و مدتي بعد به آن محل رسيديم. آتش دشمن کمتر شد با بيلچه هاي کوچک شروع به حفر گودال و پر کردن گوني هايي پر از خاک کرديم تا جلو سنگر قرار دهيم. در اوج تاريکي براي شام تعدادي کنسروماهي بين ما تقسيم کردند. با دست هاي پر از گل و خاک با نوک بيلچه کنسرو را باز کرديم. هنوز دو لقمه نخورده بوديم که آتش دشمن شروع شد!

سنگر از صداي خمپاره ها و کاتيوشا مانند گهواره تکان مي خورد. نارنجک ها را در زير شکم قرار داديم تا مبادا ترکش خمپاره ها به آن اصابت کند. در نزديکي سنگر ما گلوله ي خمپاره منفجر شد و ترکشي به کلاه آهني ام خورد ولي به من آسيبي نرسيد. خواست خدا بود که به طرز معجزه آسايي آسيبي نبينم.

آتش دشمن تا صبح ادامه داشت و رزمندگان ما هم پاسخ مي دادند. فردا صبح چند نفر از رزمندگان شهيد و جمعي را هم موج انفجار گرفته بود. همان روز ما را به منطقه ي «ابوخصيب» انتقال دادند. نيروهاي عراقي در پانصد متري و در بعضي از جاه ها به سيصد متري ما رسيدند. ساعت ده شب بود که باز شروع به کندن گودال و پر کردن گوني هاي خاک شديم. روي سنگر را با خاک پوشانديم تا از شر بمب هاي خوشه اي دشمن در امان باشيم. در اين محل هواپيماهاي عراقي هر چند ساعت در آسمان ظاهر مي شدند و گلوله به سمت ما مي ريختند.

گاهي هواپيماها براي تضعيف روحيه بر سر ما تيرآهن مي ريختند. بعد از سه شب، جمعي از ما به عقب برگشتيم و نيروهاي تازه نفس مستقر شدند.

چند روز نگذشت که براي شرکت در «عمليات کربلاي پنج» آماده شديم.

/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: