کد خبر: ۶۸۸۹۱
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۳
یادی از "حاج شیخ عبدالله ضایط"؛
29 بهمن 1382 علمدار روایتگری شهدا "حاج شیخ عبدالله ضابط" در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل در سانحه رانندگی، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلی عروج کرد.

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، عبدالله ضابط در سال 1341 یعنی همان سالی که حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند سربازان من اکنون در گهواره‌اند در خانواده‌ای مذهبی، فرهنگی و در شهر مقدس مشهد پا به عالم خاکی‌نهاد. پدرش از خادمان بارگاه منور حضرت علی بن موسی‌الرضا (ع) بود که در تربیت او با الطاف کریمانه آن حضرت اهتمام داشت او تحصیلات خویش را بااستعداد و پشتکار منحصربه‌فرد آغاز کرد و موفق شد در سن 15 سالگی به‌صورت جهشی دیپلم تجربی را اخذ کرد. در سن 16 سالگی با اصرار پدر برای ادامه تحصیل در رشته داروسازی به هندوستان عزیمت نمود و پس از 6 ماه همزمان با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و به فعالیت‌های انقلابی و مذهبی مشغول شد. در سال 1358 در رشته روانشناسی در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تحصیل شد و در همین حین، فعالیت فرهنگی خود را در مدارس راهنمایی و دبیرستان آغاز نمود. پس‌ازآن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد درآمد. در سال 64 به قم هجرت کرد و در مرکز مدیریت و آموزش سپاه قم (دانش‌سرای عالی شهید محلاتی) مشغول به تحصیل شد. همزمان با تحصیل مفتخر به راه‌یابی به مکتب سالکان نور گردید و در حوزه علمیه قم در کنار تهذیب نفس از خرمن اساتید گران‌مایه‌ای همچون آیات عظام استادی، تبریزی، شب‌زنده‌دار، خاتم یزدی و…کسب فیض نمود. ایشان همزمان با تحصیل 27 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشت.

با توجه به علاقه وافر وی به امر تبلیغ و نیز نفس معنوی و هنرمندی در خطابه داشت طی سفرهای زیادی به نقاط مختلف کشور و بعضی کشورهای منطقه به ترویج معارف تشیع و هدایت انسان‌های تشنه حقایق پرداخت.

با توجه به استعداد و علاقه فراوان وی در امر تبلیغ، در سال 1372 در دوره تخصصی تبلیغ حوزه علمیه قم تحصیل و پس از اتمام دوره به تدریس فن خطابه در همان مرکز مشغول شد. وی علاوه بر فعالیت‌های تبلیغی گسترده در سطح کشور، فعالیت‌های اجرایی و مدیریتی داشت. او که سال‌ها با شهدا زندگی کرده بود پس از پایان جنگ جامعه بدون فرهنگ شهدا برایش سخت بود لذا با عنایت ویژه‌ای که نسبت به شهدا و ترویج فرهنگ شهادت داشت، ضمن حضور مستمر در مناطق عملیاتی و روایتگری شاهدان همیشه زنده تاریخ در سال 1379 به همراه دوستانش اقدام به تشکیل گروه تفحص سیره شهدا نمود و از هیچ فعالیتی در مسیر احیاء فرهنگ شهادت دریغ نمی‌کرد و باتحمل زحمات زیاد و همت عالی به تربیت سفیران نور و هدایت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت پرداخت تا این سفیران نور در مناطق عملیاتی به روشن گری و هدایت صحیح جامعه بخصوص نسل جوان که در معرض طوفان غفلت و تباهی دشمنان اسلام و بشریت قرار دارند و نیز حفظ نظام از آسیب‌های دشمنان به تربیت آینده‌سازان و زمینه‌سازان ظهور بپردازند. شیخ عبدالله ضابط سرانجام روز 29 بهمن 82 در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل بر اثر سانحه رانندگی، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلی عروج کرد، همان آرزویی که سال‌ها از رب الشهداء تقاضا کرده بود که:

باید گذشتن از دنیا به‌آسانی باید مهیا شد ازبهر قربانی

با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این‌سان معراج انسانی

تا ذبح عظیمی باشد برای گسترش فرهنگ اصیل ایثار و شهادت.

روحش در جوار شهدا عالی‌مقام شاد.

راهش پرنور و رهرو باد.

به همین مناسبت گزیده‌ای از خاطرات علمدار روایتگری شهدا حاج شیخ عبدالله ضابط را جهت آشنایی با سیره آن یار سفرکرده می‌آوریم.

راز نام عبدالله

اسمش افشین بود.

شناسنامه‌اش را سال‌ها پیش تغییر داد و شد عبدالله.

همیشه برایم سؤال بود بین این‌همه نام مبارک، چرا عبدالله را ترجیح داده است.

از پدرش که پرسیدم می‌گفت: عبدالله دوست داشت هر کس او را صدا می‌زند تذکری باشد که یادش نرود بنده خداست.

توکل و عشق

دلش می‌خواست در همه حال به یاد خدا باشد.

گروه‌های بسیاری درباره شهدا کار می‌کردند؛ اما او نتوانست گمشده‌اش را پیدا کند جای خالی روایتگری و پژوهش در سیره و معارف عارفان بی‌ادعای کوی خمینی را به‌خوبی احساس می‌کرد.

 با همکاری دوستان گروهی را راه انداخت که به‌زودی تبدیل شد به موسسه روایت سیره شهدا.

 منت هیچ نهاد و ارگانی را نکشید.

 پشتوانه‌ای داشت به نام توکل و سلاحی به نام عشق.

با تمام کاستی‌ها ساخت و تا آخر ایستاد.

شهدا استاد اخلاق

به سیره شهدا عمل می‌کرد.

می‌گفت: شهدا استاد اخلاق ما هستند، فرق ما با آن‌ها این است که ما از عقیده سخن می‌گوییم اما شهدا با عملشان، عقیده‌شان را اثبات کردند...

به مسئولین هم که می‌رسید گاهی از سیره شهدا می‌گفت تا مسئولیت خطیرشان را به آن‌ها یادآوری کرده باشد.

پشتیبانی معنوی شهدا

در حداقل مخارج مانده بودیم، اما وسواس داشت هر پولی را قبول نکند.

می‌گفت پولی که از منبعی درست تأمین‌شده باشد برکت کار را بیشتر می‌کند وگرنه نتیجه کار بی‌اثر خواهد بود.

شهدا هم خوب هوایش را داشتند.

تفحص سیره شهدا خون می‌خواهد

تازه از منطقه برگشته بودیم حال و هوای عجیبی داشت جلسه‌ای باهم داشتیم و قرار بود گزارش کار داده بشه در مورد یکسری از کارها با هم‌صحبتی داشته باشیم بااینکه دونفره بود مثل همیشه در ابتدای جلسه فرمود:

به روح پاک و مطهر شهیدان صلوات.

نگاهش خبری از چیزی می‌داد صحبت‌ها و کلامش بوی دیگری به خود گرفته بود که گفت:

گروه تفحص سیره شهدا برای انسجام بیشتر خون می‌خواهد.

 همه‌اش نگران بودم مبادا این قربانی خودش باشد و ...طولی نکشید که پیش‌بینی او به واقعیت پیوست و خود به قربانگاه عشق پا نهاد.

رضایت پدر

اولین بار که می‌خواست به جبهه اعزام شود، پیراهنش را آورد و گفت: تنم کن. کمکش کردم تا پوشید. گفت دکمه‌هایش رو هم لطفاً ببند... دکمه‌هایش را هم بستم. منظورش را فهمیدم.

برگشت به صورتم خیره شد. گفت: یادت باشه پدر، خودت این لباس رو تنم کردی! با رضایت شما میرم...

مبلغان انقلاب

شده بود معاون تربیتی مرکز جهانی علوم اسلامی.

همان اول شروع کرد به سفارش ساخت فیلم با گلچینی از سخنان امام، رهبری و صحنه‌های دفاع مقدس. سی‌دی‌ها را همراه کتاب و چفیه و ...می‌داد دست طلبه‌هایی که می‌خواستند به کشورشان سفر کنند. این‌طوری می‌خواست چهره انقلاب را به نقاط مختلف دنیا بشناساند.

اردوهای مناطق جنگی را در آنجا هم سروسامانی داده بود.

درازای حقوقی که می‌گرفت، انقدر خودش را مسئول می‌دانست که به کار در ساعت‌های اداره بسنده نمی‌کرد.

 گاهی مستخدم‌ها و نگهبان‌ها کلید را تحویلش می‌دادند و می‌رفتند.

معاونت مرکز جهانی، موقعیت شغلی خوبی به‌حساب می‌آمد. بااین‌حال، مدتی بعد استعفا داد. روز آخر رفت پول تلفن‌ها و... را حساب کرد تا دینی بر گردنش نباشد.

میکروفون بهترین سلاح

با همه نوع سلاح آشنایی داشت؛ سبک و سنگین. وقتی پرسیدم کدام سلاح از همه بهتر است؛ گفت: میکروفون.

ضابط چلچراغ‌های خمینی

می‌گفت: پدربزرگم مسئول ثبت و ضبط چراغ‌های حرم امام رضا علیه السلام بود؛ برای همین هم بهش گفتند «ضابط» ما هم می‌خواهیم اگر خدا بخواهد ضابط چلچراغ‌های خمینی باشیم.

مواظب دینتان باشید

هیچ فرصتی را برای تبلیغ از دست نمی‌داد. به هر بهانه‌ای در هر جمعی که بود نکته‌ای را یادآوری می‌کرد. یک‌بار در جمع بچه‌های دبیرستانی که مشغول صحبت و شوخی بودند، شکلات‌هایی را از جیبش درآورد و تعارف کرد. همه که برداشتند و مشغول خوردن شدند گفت: بچه‌ها ببینید روی بسته‌اش چی نوشته؟ نوشته آیدین. یعنی آی... دین! مواظب دین تون باشین...

شهدا رمز موفقیت

به‌عنوان مبلغ نمونه، به بیش از هشتاد دانشگاه کشور اعزام‌شده بود. دانشجوها به او دل می‌بستند. موقع خداحافظی، دورش حلقه می‌زدند و امضاء یادگاری می‌خواستند.

می‌گفت: امضاء من ناقابل به چه درد شما می‌خورد؟!

بعد عکس‌های شهدا را به آن‌ها هدیه می‌داد و می‌گفت: بچه‌ها! شهدا رو فراموش نکنید؛ همه ما مدیون شهدا هستیم. دل‌ها تون رو با یاد و توسل شهدا صیقل بدید. رمز موفقیت و راه کمال ما، شهدا هستند. آن‌ها شاهد اعمال ما هستند...

راوی سیار

می‌ایستاد کنار جاده. انگارنه‌انگار که بیابان است. دست تکان می‌داد تا یکی از اتوبوس‌های راهیان نور، جلوی پایش ترمز کند. بنده‌های خدا فکرمی‌کردند از کاروان خودش جامانده است. سوار که می‌شد اول همه را ورانداز می‌کرد. کمی گرم می‌گرفت و روایتگری‌اش را شروع می‌کرد.

اصرار جماعت، فایده‌ای نداشت. نمی‌توانست همراهی‌شان کند. وسط بیابان پیاده می‌شد و دوباره روز از نو روزی از نو!

از حق شهدا نمی­ گذشت

از حق خودش می‌گذشت اما از حق شهدا، نه. در این جور مواقع با کسی رودربایستی نداشت. اگر از کسی کم‌کاری می‌دید اعتراض می‌کرد. بعدش هم روی او را می‌بوسید و دست می‌انداخت دور گردنش که یک‌وقت به دل نگیرد.

اگر کسی می‌خواست جاخالی کند، کافی بود پنج دقیقه برایش صحبت کند؛ آن‌وقت برای چند ماه کار کردنش تضمینی بود! پای شهدا را می‌کشید وسط. این‌جوری همه را شرمنده می‌کرد.

پدرش می‌گفت: توی این چهل سال، عبدالله رو نشناختم؛ اما تو ده روز سفری که با او به کربلا رفتم خوب شناختمش.

منبع کتاب متولد چهل‌ویک

نام:
ایمیل:
* نظر: