کد خبر: ۷۰۶۶۹
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۸
"زبیده واحدی" رزمنده‌ی بندرعباسی است که با شور و حال انقلابی در فعالیت‌های روز‌های نخست انقلاب در مدرسه و شهر فعالیت داشت و پس از آن دوران علیرغم داشتن همسر به جبهه رفت تا در کنار رزمندگان به دفاع از میهن اسلامی بپردازد. او در آن مدت به عنوان پرستار در جبهه فعالیت داشت.

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بندرعباس، خاطرات زیر روایت‌های خواهر رزمنده "زبیده واحدی" از سال‌های دفاع مقدس است که در چند نوبت از این خبرگزاری منتشر شد.

ماجرای زنی که همسرش او را بدرقه جبهه کرد

شاید هنوز نقش حنا روی دستهایم بود، 15 روز بیشتر نگذشته بود که برگشتم سر کار وقتی که برگشتم دیدم که همه آماده‌اند برای رفتن، دلم گرفت نکند جا بمانم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: نامه تو هم اومده زبیده، اگه میخوای بیا داریم می‌ریم واسه کمک. خیلی خوشحال شدم. اما نگاهم به شوهرم گره خورد همان موقع بهش گفتم: بیا منو ببر خونه تا وسایلم رو جمع کنم. انتظار نداشت همچنین حرفی بزنم این را از چشمهایش خواندم.

سه بار حرفم را تکرار کردم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد تا خانه هیچ حرفی نزدیم، به خانه که رسیدیم من وسایلم را جمع می‌کردم و او همانجا گوشه اتاق نگاهم می‌کرد. به اینکه ساکم را می‌بندم صبح باید می‌رفتم نگاهش پر بود از بغض. دلم نمی خواست در چشمهایش نگاه کنم. شاید منصرف می‌شدم. باید می‌رفتم، ساخته شده بودم برای رفتن و نمیدانستم که برگشتی در کار هست یا نه. کمکم کرد ساکم را آورد تا کنار اتوبوس بهش سپرده بودم که به مادرم نگوید که من رفتم جبهه نگران می‌شد خودش از همه نگران‌تر بود، مرتب سفارش می‌کرد و می‌گفت: زبیده جان مواظب خودت باش آن روز شرط عروسی‌ات آن بود که بگذارم در کارت و عقیده‌ات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمی‌کردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود اتوبوس دور می‌شد و من نگاهش می‌کردم. توی ذهنم همه چیز بود شرط عروسی‌ام، شوهرم، مادرم اما باید فقط به جبهه فکر می‌کردم و به رفتن و به اینکه یا برمی‌گردم؟....

جوانی که زیر دست‌هایم شهید شد

محل اسکان ما مدرسه‌ای در اندیمشک بود. همه خانم‌ها آنجا بودند. از همه شهرهای ایران برای کمک آمده بودند. احساس غرور می‌کردم و خیلی خوشحال بودم. در همان مدرسه شب‌ها باید به نوبت کشیک می‌دادیم، هر سه نفر یک شب و بقیه به بیمارستان می‌رفتند. یکی از شب‌ها نوبت من بود که به بیمارستان بروم، وارد اتاق شیفت شدم، همه جا شلوغ بود. مجروح آورده بودند. هر چقدر سعی می‌کردم عادی باشم نمی‌شد. خیلی سخت بود. دکتری داشت جوانی 18 ساله را احیا می‌کرد، بسیار تلاش می‌کرد. گفتم: آقای دکتر کاری از دستم برمی‌آید؟ می‌شه کمک کنم؟ دکتر نگاهم کرد، خستگی از چهره‌اش می‌بارید، گفت: من بهش نفس میدم شما با دست روی قفسه سینه‌اش فشار بدید. چند بار اینکار را انجام دادم. اما حالش بدتر شد. گریه می‌کردم، خیلی ترسیده بودم. در بین گریه‌هایم داد می‌زدم دکتر زنده می‌مونه؟ دکتر که از رفتار من به عنوان بهیار تعجب کرده بود، گفت: آروم باش اینجوری اینجا نمی‌تونی کار کنی. بدن جوان داشت سرد می‌شد، دکتر دست از کارش کشید. نگاهم کرد. جوان شهید شده بود.

دست شهیدی که پرت کردم و بوسیدم!

همه چیز به هم ریخته بود، همه تخت‌ها پر از مجروح بود، برق نبود و همه‌جا تاریک بود. من روحیه خوبی نداشتم. جنگ سخت بود، سخت‌تر از آنکه تصور می‌کردم. دکتر بیمارستان رو کرد به من و گفت: خواهر اینو ببرید سردخونه، یک پارچه بود در حالی که داشتم به سمت سردخانه می رفتم کنجکاو شده بودم که ببینم داخل پارچه چیست؟ پارچه را باز کردم جیغ کشیدم هر چیزی را تصور می کردم جز آنچه که دیده بودم. باورم نمی‌شد یک دست قطع شده و خونی داخل پارچه بود. پرتش کردم. دست بین زمین و آسمان بود که به خودم آمدم و از کارم خجالت کشیدم. دست را گرفتم، بوسیدم و با آن درد و دل کردم. دست یک شهید عزیز بود و من نباید باهاش اینطوری رفتار می‌کردم. دست را دوباره در بین همان پارچه پیچیدم و به سردخانه بردم.

دوست نداشتم مجروح عراقی را مداوا کنم

عملیات تمام شده بود و کلی مجروح آورده بودند. تعدادی از آنها عراقی بودند. گفتند باید با آنها به تهران بروم و در بین راه هم حواسم به مراقبت‌های پزشکی مجروحین باشد، سوار قطار شدیم. باید به مجروحین رسیدگی می کردم. از پانسمان عوض کردن تا سرم وصل کردن و غذا دادن. این کار را از روی علاقه انجام می‌دادم اما وقتی مجروحین عراقی را در کنار مجروحین خومان می‌دیدم، خیلی ناراحت می‌شدم. اصلا دلم نمی‌خواست کاری برایشان انجام دهم. یکی از اسیران عراقی خیلی درد داشت و داد می‌زد، باید مسکن بهش تزریق می‌کردم اما دلم نمی‌خواست.

یاد مجروحین و شهدای خودمان می افتادم و ناراحت می‌شدم. دستم به کار نمی‌رفت. دکتری که همراهم بود، گفت: مگه نمی‌بینی داره درد می‌کشه بهش مسکن بزن، اما من مخالفت کردم و با آن حالت ناراحتی گفتم: چرا باید اینا با ما بیان؟ ببین چه به روز رزمنده‌های ما آوردن، اصلاً چرا باید زنده بمونن؟ همینا تو جبهه واسه رزمنده‌های ما آسایش نذاشتن. دکتر خیلی عصبانی شد، مرد عرب هم از حالت من متوجه شده بود، التماس می‌کرد و با لهجه خودش آرام بخش می‌خواست، دکتر با ناراحتی به من گفت: پس فرق من و شما با اونا چیه؟ خوبه خودت میگی تو جنگ، اما اینجا و الان که جنگ نیست. تو وظیفت کمک کردنه، باید درهرشرایطی کمک کنی اگه نمی‌تونستی نمیومدی. خیلی ناراحت شدم. به چهره خسته رزمنده نگاه کردم آنها هم با حرف دکتر موافق بودند از رفتارم خجالت کشیدم و به بزرگواری آنها غبطه خوردم.

بچه‌ام سقط شده بود

دوره ما تمام شده بود و باید به بندر برمی‌گشتیم. حالم خیلی بد بود. از وقتی یکی از رزمنده‌ها را روی تخت جا به جا کرده بودم درد داشتم اما سعی می‌کردم، بی تفاوت باشم. در راه برگشت به بندر در بهبهان ایستادیم تا ناهار بخوریم. غذا آبگوشت بود. همه دور هم نشسته بودیم اما حال من لحظه به لحظه بدتر شد. از یکی از دوستانم خواستم که به دکتر برویم. در بهبهان دکتر سریع مرا در بیمارستان بستری کرد، روی تخت دراز کشیده بودم دیدم که دکتر آمد بالای سرم چهره‌اش نگران بود. نمی‌دانستم چه چیزی می خواهد بگوید. منتظر بودم. خیلی مقدمه چینی کرد تا فهمیدم که بچه‌ام سقط شده. حس خاصی داشتم، شاید اگر طور دیگری بود خیلی ناراحت می‌شدم اما الان جنگ بود. احساس غرور می‌کردم. من هم در راه جبهه و اعتقاداتم کاری کرده بودم. این جنین را در راه خدا تقدیم کردم و خوشحال بودم.

وقتی پاسدار شدم

امام دستور داده بود که همه بسیجی باشند. من هم عضو بسیج شدم. همانجا آموزش‌های رزمی دیدم و با همه سلاح‌ها آشنا شدم. کاملا آماده شده بودم اما دلم می‌خواست وارد سپاه بشوم، خیلی دوست داشتم. سال چهارم دبیرستان بودم که تصمیمم جدی شد، رفتم گزینش سپاه گفتم: می‌خوام پاسدار بشم. آقایی که آنجا بود و بعداً فهمیدم فامیلشان آقای جم است، گفت: شما؟ شما را طوری گفت انگار که انتظار نداشته باشد که یک خانم بیایید و برود پاسدار بشود.

منم خیلی محکم جواب دادم: بله من، مگه چه اشکالی داره؟ من که از بقیه کمتر نیستم .آقای جم گفت: من منظور خاصی نداشتم. همانجا مرا گزینش کرد و چند تا سوال از من پرسید و گفت که یه ضامن همکار باید شما رومعرفی کنه، یاد "دقت" افتادم که بعدها شهید شد. خیلی وقت می‌شد که همدیگر را می‌شناختیم. از زمان تحصیل با هم هماهنگ می‌کردیم که دانش آموزان را برای تظاهرات آماده کنیم، رفتم پیشش گفتم: واسه رفتن به سپاه شما ضامن من می‌شید؟ شهید دقت با کمال خوشحالی پذیرفت و همان روز وارد سپاه شدم. خیلی خوشحال بودم. مرا فرستادند دفتر تبلیغات اسلامی. کارم را شروع کردم. 6 ماه طول کشید ومن مسئول روابط عمومی دفتر تبلیغات بودم و عصرها هم می‌آمدم در مدرسه‌ها آموزش نظامی می‌دادم. شهید دقت به من یک نامه داده بود، توی نامه نوشته بود باید برگردم و آموزش پرستاری و بهیاری هم ببینم. دوره چند روز بیشتر نبود و من همراه با چند تا از برادران دوره بهیاری را گذراندم بعد از آن رفتم توی بهیاری سپاه مشغول شدم.

پاکتی پر از چادرهای پاره

چند روز بود که احساس می‌کردم پدر یک جور دیگری نگاهم می‌کند، نگاهش برایم سنگین بود. یکی از همان روزها پدر روی سرم دستی کشید. دستهای مهربان و زحمتکشش. احساس خوبی داشتم. پدر گفت: تو دیگه بزرگ شدی زبیده، خانمی شدی واسه خودت، باید حجاب داشته باشی، یه دختر نه ساله باید از این به بعد هیچ نامحرمی موهاشو نبینه. پدر که این جملات را می‌گفت احساس می‌کردم دارم بزرگ می‌شوم. خیلی بزرگ. پدر چیزهای دیگری هم گفت، سن تکلیف و... من همه حرفهایش را نفهمیدم تا وقتی که مادر آمد بایک پارچه گلی گلی برایم چادر دوخت. چقدر چادرم را دوست داشتم. چادر شده بود همراهم. هرجا می‌رفتم می‌پوشیدم.

آن روز هم می‌خواستم بروم مدرسه. چادر را پوشیدم توی مدرسه ناظم مرا که دید با عصبانیت به طرف من آمد، خیلی ترسیدم چادرم را محکم چسبیده بودم حس عجیبی داشتم ناظم چادر را به زور از روی سر من برداشت و من فقط گریه می‌کردم. هر چه التماس می‌کردم فایده نداشت. ناظم جلوی چشمهای من چادرم را پاره کرد. انگار که همه وجودم را از من بگیرند خیلی گریه کردم، مجبور بودم بدون چادر از مدرسه برگردم. وقتی به خانه رسیدم پدرم تا مرا دید عصبانی شد، تعجب هم کرده بود. منتظر بود من دلیل این بی حجابی‌ام را بگویم من هم با گریه برایش تعریف کردم. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود، لبهایش را تند تند گازمی گرفت و فقط می گفت: خدا لعتنشون کنه، با این حکومت نمیشه برای خودمون هم تصمیم بگیریم واین حرف پدر بیشتر دلم را سوزاند و بیشتر گریه کردم. پدر می‌گفت: آن همه بدبختی رو تحمل نکردم از ارتش استعفا ندادم که اینجوری بشه. هر بار چادرهایم را پاره می‌کردند، دیگر برایم عادی شده بود و پدر با آن وضع زندگی‌مان همیشه برایم چادر می‌خرید و من هم حاضر نبودم لحظه‌ای چادر را از خودم دور کنم. سال آخر دبستان که رفتم خانه با یک پلاستیک پر از چادر پاره رفتم.

پیگیری ساواک برای شناسایی نویسنده نامه

آقای عربی یکی از معلم‌هایم بود. دبیرستان که بودم با او آشنا شدم. برایمان پنهانی کلاس احکام می‌گذاشت و می‌گفت: کسی نباید از جای ما اطلاع داشته باشه. من هم توی کلاسها شرکت می‌کردم، آخرین بار گفت که می‌خواهد به تهران برود. آدرسش را به ما هم داد. گفت: دوست دارم برایم نامه بنویسید. باخبرم کنید، در هر موردی که شده با من مکاتبه کنید. آقای عربی به تهران رفت اما من از طریق نامه باهاش ارتباط داشتم. همان موقع‌ها گفته بود اگر می‌خواستید برایم نامه بنویسید بدهید یکی دیگر برایتان بنویسد و من آن روز خیلی متوجه حرفهایش نشدم اما هر بار که برایش نامه می‌نوشتم با خط دیگران بود، سال دوم دبیرستان بودم همه مردم توی خیابانها ریخته بودند، تظاهرات بود هر روز تظاهرات بود. منم سرکلاس درس نشسته بودم. مدیر آمد، خیلی عصبانی بود، گفت:واحدی بیا دفتر دوباره چه کارکردی؟ من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است، گفتم: خانم مگه چی شده؟ مدیر با عصبانیت گفت: دو تا مامور اومدن دنبالت، خیلی ترسیدم.

نمی‌دانستم چه کارکنم فقط صلوات می‌فرستادم و به خودم دلداری می‌دادم که زبیده تو که کاری نکردی شجاع باش دختر، با مدیر وارد دفتر شدم. دوتا مرد قد بلند با سبیلهای پر پشت و با اخم نگاهم کردند. سلام کردم اما کسی جوابم را نداد. یکی از مردها گفت: واحدی تویی؟ گفتم: بله  آقا. گفت: بله! و شروع کرد به ناسزا گفتن من که مبهوت شده بودم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مگه چی شده؟ مرد نامه‌ای از جیبش  درآورد و گرفت سمت من، این نامه چیه؟ از کجا اومده؟ به کجا فرستادی به کی فرستادی؟ عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. دوباره زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن، بعد با اطمینان جواب دادم: نه نامه مال من نیست، مرد که قدش بلند تر بود و تا آن زمان از من سوال می‌کرد، گفت: مگه تو واحدی نیستی؟ خدا داشت کمکم میکرد دیگر هیچ ترسی نداشتم با همه قاطیعت جواب دادم: واحدی هستم اما نامه مال من نیست، صورت مرد از عصبانیت تیره شده بود، کاغذ را پرت کرد سمت من و گفت بخونش، نقشه‌شان را فهمیدم. نامه را خواندم ولی باز هم گفتم مال من نیست. همه نگاهم می‌کردند. من یک طرف و بقیه یک طرف منتظر بودند تا ببینند که چه می‌شود.

دوباره مرد داد زد: بنویس از روی همین نامه بنویس. همین که مرد این جمله را گفت خیالم راحت شد توی دلم خوشحال شدم آقای عربی فکر همه چیز را کرده بود با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد و من سربه زیر منتظر جواب بودم. مرد نگاهی به من انداخت سنگینی نگاهش را احساس کردم، از اینکه هیچ مدرکی نداشت تا مطمئن شود که من نامه را نوشتم خیلی حرص می‌خورد دنبال بهانه می‌گشت. بدون مقدمه ازمن پرسید: با کی رابطه داری؟ منظورشان را خوب فهمیده بودم از اینجا به بعد باید نقش بازی می‌کردم، گفتم: ببخشید منظورتونو نفهمیدم.

مردی که قدش کوتاهتر بود و تا آن موقع ساکت ایستاده بود، گفت: پس چرا روسری پوشیدی؟ گفتم روسری بپوشم کار بدی که انجام ندادم. مرد نمی‌توانست قانعم کند نگاهی به مدیر و ناظم کرد و با فریاد گفت: مگه بهتون نگفتن چادر و روسری نپوشین. اصلا نباید حجاب داشته باشین منم که شیطنتم شروع شده بود، گفتم: نه. ناظم و مدیر با چشم‌های از حدقه در آمده نگاهم می‌کردند ولی هیچ حرفی نزدند. سکوت دفتر مدیر را برداشته بود فقط صدای نفس کشیدن می‌آمد، صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و فقط خدا خدا می‌کردم. یکی از مردها گفت: بیا بریم به این دختره نمی‌یاد این کاره باشه، خیلی بچه است، اصلا نمی‌فهمه ما چی داریم می‌گیم، شاید کسی باهاش دشمنی داشته. از خدایم بود این جمله را بشنوم تند پردیم وسط حرفش و گفتم: آره دشمن زیاده حتماً کسی با من دشمنی داشته و اسم و فامیل منو پایین نامه نوشته، من چه می‌دونم تهران کجاست اصلا چه جوری مینویسن دیگه بیام نامه بدم که چی؟

دو مرد به همدیگر نگاهی انداختند و بعد به من نگاه کردند. من خوب نقشم را بازی کرده بودم و توی دلم می‌خندیدم اما هنوز دلشوره داشتم از ساواک چیزهایی شنیده بودم که مو را به بدن راست می‌کرد، همچنان صلوات می‌فرستادم تا آنها با حالت عصبانیت از آنجا رفتند. توی دلم خدا را شکر می‌کردم که صدایی شنیدم صدای شعار بود می‌گفتند بگو مرگ بر شاه. بچه‌های مدرسه خودمان بودند آمده بودند توی حیاط می‌خواستند بروند بیرون اما مدیر و ناظم نمی‌گذاشتند. همهمه‌ای برپا بود، باران هم شروع کرده بود به باریدن نگاهم به باغچه افتاد خاک باغچه گل شده بود رفتم سمت باغچه، بدون اینکه کسی متوجه بشود خم شدم یک مشت گل برداشتم و با همه قدرتم چشم‌های مدیر را نشانه گرفتم. مدیر یکدفعه دست گذاشت روی چشمهایش و داد زد وای چشمام می خواست دست بکشد روی چشمهایش تا گل را پاک کند. اگر می‌فهمید  که منم کارم تمام بود.

تند تند رفتم سمت آبخوری دست‌هایم را شستم و گوشه‌ای جدا از بچه‌ها آرام ایستادم مدیر هم آمده بود تا صورتش را بشورد با آن صورت و چشم های قرمز خیلی خنده دار شده بود. در حالی که نفس نفس میزد گفت: واحدی ندیدی کی این کارو کرد؟ گفتم: نه خانم. نگاهی به من کرد وبا تعجب گفت: تو که اینجایی، چرا نرفتی؟ منم با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: برم چه کار؟مگه من بیکارم، اومدم اینجا درس بخونم نه تظاهرات، اونا بیکارن. مدیر لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین و رفت سمت دفتر . منم از خدا خواسته به کلاس رفتم و چادر و کیفم را برداشتم و با همه قدرتم دویدم به دیوار مدرسه که رسیدم نگاهش کردم برایم آسان بود از دیوار رفتم بالا بچه ها داشتند شعار می دادند بهشان رسیده بودم همه نفرتم را ریختم توی صدایم و فریاد زدم: بگو مرگ برشاه، بچه‌ها که مرا دیدند خوشحال شدند. همه با صدای بلند تکرار کردند بگو مر گ بر شاه ...

نام:
ایمیل:
* نظر: