کد خبر: ۷۱۰۹۲
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۳
مردی که از چنگال منافقین فرار کرد/۳
با توجه به حجم توان و نیرویی که برای عملیات «فروغ جاویدان» برنامه‌ریزی شده بود واقعاً از نظر منافقین جمهوری اسلامی به پایان می‌رسید.

خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس؛ مریم اختری؛ گفتگوی ما با فرماندهی گردان تخریب لشکر 57 حضرت ابوالفضل لرستان و مسئول محور لشگر 57 در منطقه سر پل ‌ذهاب «مرتضی رنجبر» که به بهانه فرار او از چنگال منافقین شکل گرفته بود، به منزل نهایی رسید.

هرچند ساعات گپ دوستانه ما به بیش از 4 ساعت رسید اما آنقدر حرف برای گفتن داشت که این زمان تنها بخش محدودی از خاطرات او را مرور کند.

در بخش‌های نخست و دوم به کودکی، حضور در گارد شاهنشاهی، حضور او به عنوان سرباز شاه در راه‌پیمایی 22 بهمن، آشنایی و نحوه ورود وی به سپاه پاسداران، همراهی با شهید چمران و در سال‌های انتهایی جنگ به ورود منافقین، نحوه اسارت او و ... پرداخته شد.

ارادت مثال‌زدنی او به لشگر 57 حضرت ابوالفضل لرستان تحسین‌برانگیز بود، از لحظاتی که با اشک‌های این مرد مجاهد با یادآوری دوستانش سپری شد تا غرور وصف‌ناشدنی‌اش از غیرت و همت دلاور مردان لر لشگر 57 ابوالفضل...

بخش سوم و پایانی این گفتگو به نحوه رهایی وی از چنگال منافقین و البته مشاهدات نزدیک او از این حضور در این گروهک تروریستی اشاره دارد.

*صاحبان کادیلاک مشکی

بین آنها باید خانم‌ها را خواهر خطاب می‌کردیم و آقایان را برادر! خودشان هم این‌‌طور یکدیگر را خطاب می‌کردند و ما هم ناچار به تبعیت!

یک کادیلاک مشکی وارد محوطه شد. کاملاً مشخص بود که این افراد باید تفاوتی با دیگر افراد مجموعه داشته باشند. پرسیدم «خواهر، کادیلاک مشکی مال کیه؟» گفت: «برادر مسعود و خواهر مریم هستند.» با افتخار از آنها یاد می‌کرد، انگار که بخواهد از داشتن چنین رئسایی به ما فخر بفروشد. مسعود و مریم تا کَرَند آمدند و به عراق برگشتند.

فکرهایی در سرم داشتم. نمی‌توانستم بنشینم و هیچ اقدامی نکنم. دلم می‌خواست حتی به قیمت از دست دادن جانم حرکتی انجام دهم.

*مترسک متحرک!

باید بچه‌ها را در جریان قرار می‌دادم. منتظر فرصت بودم تا موضوع را مطرح کنم. بین بحث‌ها، آرام به بچه‌ها گفتم «احتمالاً دقت آنها در شب به دلیل خستگی زیاد، کمتر خواهد شد... سعی کنید کمی از سنگر فاصله بگیرید.

روی خاکریز کوچکی ما را نشانده بودند و یک نگهبان مراقب‌ ما بود. چون دستور داشت چشم از ما برندارد، مثل یک مترسک، بی‌حرکت بالای سر ما ایستاده بود و تکان نمی‌خورد! یکی از آن خانم‌های مسئول به او گفته بود چشم از ما برندارد! او هم بی‌حرکت بالای سر ما ایستاده بود و ماشه به‌دست مراقب ما بود! به بچه‌ها گفتم اگر حتی یک لحظه حواس‌شان نبود، خودتان را به پشت سنگ بزرگی که آنجا بود برسانید. سنگ به اندازه یک اتاق بود و کنارش جوی آب کشاورزی.

*آخوندها را قلع‌وقمع می‌کنیم!

با آن همه خونریزی و چند روز بی‌غذایی، ضعف شدیدی داشتم! آنقدر بی‌حال شده بودم که دست و پاهایم حس نداشت. بچه‌ها انگشتانم را فشار می‌دادند تا خون در آن جریان پیدا کند و خشک نشود! تلاش‌های آنها هم زیاد کارساز نبود... سرما و خونریزی توانم را گرفته بود. تا صبح بی‌حال افتادم. با طلوع خورشید کمی بدنم گرم شد و به هوش آمدم... دیدم باز همانجاییم و آنها هم هستند!

اینکه هنوز همانجا بودیم یعنی مشکلی پیش آمده و جایی گیر کرده‌اند. تجربه چند ساله جنگ این را به من می‌گفت.

دوباره آن خانم مسئول آمد و انگار که بخواهد عقده‌گشایی کند گفت «ما اگر به تهران برسیم پدر محسن رضایی را در می‌آوریم. وقتی برسیم دیگر آخوندی وجود نخواهد داشت و همه را قلع‌وقمع می‌کنیم!» گفتم «اصلاً ما هم با شماییم!! کاری با شما نداریم!»

*اسیر عراق بهتر از اسارت در اشرف!

صبح یک آیفای عراقی آمد و ما 15-10 نفر را سوار کردند تا به اردوگاه عراقی‌ها ببرند. واقعاً خوشحال شدیم چون آنجا اگر ماهیت ما مشخص می‌شد و بعد از آن با ما کاری نداشتند. اما در اردوگاه اشرف روغن داغ روی سرمان می‌ریزند! سوار آیفا شدیم وبه سمت مرز عراق حرکت کردیم.

چند کیلومتر که دور شدیم که یک اتومبیل عراقی دیگر از روبه‌رو به ما نزدیک شد و به عربی به نگهبانان ما گفت که ما را به همان مکان قبل برگرداند!  

*روحیه از دست رفته!

دوباره بساط حرف زدن‌ها و کل‌کل کردن‌هایمان شروع شد اما مشخص بود روحیه‌شان را باخته‌اند! از طرفی آن 2 خانم مسئول ترک زبان همه حرف‌هایشان را به هم می‌گفتند و من کاملاً فهمیدم که یک جای کارشان ایراد پیدا کرده است.

یکی از آنها از من سؤال کرد «به نظرت چه تعداد نیروی جلوی ما هستند؟» گفتم «نمی‌دانم! اما من سرباز دفتر فرماندهی بودم که به عنوان آبدارچی خدمت می‌کردم از مسئول خودم که با فرماندهان دیگر صحبت می‌کرد شنیدم که قرار است امروز لشگر 27 حضرت رسول، لشگر 25 کربلا، لشگر ثارالله کرمان و چند لشگر سپاه به کرمانشاه و از آنجا به سرپل ذهاب بیایند. هنوز هم نمی‌دانم رسیده‌اند یا نه و اینکه کجا هستند. من فقط حرف‌هایشان را شنیده‌ام...» به من گفت «تو سربازی دیگر؟» گفتم «بله. هم تمیز می‌کردم و هم چای می‌ریختم. پیک هم بوده‌ام...» گفت «غلط کردند. هیچ‌کس نمی‌تواند به اینجا بیاید...»

*تجهیز نیروهای گردان در چند دقیقه!

بعد شروع کرد امکاناتشان را توضیح دادن. مثلاً یک کانکس را نشان داد و گفت «ما به کرمانشاه برسیم در عرض 10 دقیقه یک نیروی 500 نفره را تجهیز می‌کنیم!» گفتم «چطور؟» گفت «در این کانکس، سایز لباس، کفش و... به همراه اسلحه سازمانی و مهمات هر فرد کاملاً آماده و دسته‌بندی شده قرار دارد. به محض رسیدن به کرمانشاه نیروهای جدیدی که به ما ملحق می‌شوند در عرض چند دقیقه، فقط به اندازه تعویض لباس‌های عادی با یونیفرم رزمی زمان نیاز دارند تا کاملاًٌ مجهز شوند.

سازمان، گروهان، گردان و هرچه برای دسته‌بندی هر فرد نیاز است کاملاً مشخص شده است. از کرمانشاه که به همدان برسیم، تعداد دیگری به ما ملحق می‌شوند. که کانکس لباس‌های آنها نیز کاملاً آماده و مشخص شده است. یعنی برنامه داشتند که در تمام نقاط بین مسیر نیروهای جدید را در کمترین زمان ممکن سازماندهی کنند.

از نظر آنها جمهوری اسلامی تمام شده بود. با توجه به حجم توان و نیرویی که برای عملیات فروغ جاویدان برنامه‌ریزی شده بود واقعاً از نظر آنها جمهوری اسلامی به پایان می‌رسید. ظاهراً هم برنامه‌ریزی آنها کمترین ایراد و ضعفی نداشت.

*همکاری تنگاتنگ زن و مرد در هر اتومبیل!

در تمام اتومبیل‌هایشان یک زن کنار یک مرد بود! اگر زن تیربارچی بود مرد کمکش می‌کرد و برعکس! آن خانم ادامه داد «تا فردا شب به تهران می‌رسیم و آخوندها را بیرون می‌کنیم.» واقعیت این بود که من می‌دانستم تا کرمانشاه هیچ نیروی جلوی آنها نیست... واقعاً هیچ نیروی نبود! 11 ظهر تا 9 شب بیش از 3 هزار ماشین، تانک، لنکروز و نفربر به سمت کرمانشاه حرکت ‌کرده بود و همراهی ماشین سوخت، مهمات و غذا جز توضیحاتی بود که او به ما داد.

*اتومبیل‌های بی‌راننده و با سوییچ

روز دوم بود و تا عصر آنجا ماندیم. اضطراب آنها هر لحظه بیشتر می‌شد. پشت بی‌سیم به راننده‌ها تأکید می‌کردند که هر وقت از اتومبیل خود جدا ‌شدید، سوئیچ را روی آن بگذارید و به‌ هیچ‌وجه سوئیچ را برندارید. این‌ها را از حرف خانم‌ها پشت بی‌سیم متوجه شدم. دلیل‌شان هم این بود که با احتمال زخمی شدن راننده، در صورت نبودن سوئیچ با از دست دادن نیرو اتومبیل و یا تانک هم از کار نیفتد  و شاید دیگری از آن استفاده کند.

همه ماشین‌ها صفر کیلومتر بودند و انگار کیلومترهایشان فقط از سر مرز تا این منطقه را نشان می‌داد. علاوه براینکه ماشین‌ آلات سبک و سنگین 2 باک سوخت بودند، تانکرهای سوخت و گازوئیل و... پشت‌ آنها حرکت می‌کرد.

هنوز حس اینکه آنها درجایی زمین‌گیر شده‌اند را داشتم. تقریباً به حدسم مطمئن بودم. با خود که مرور می‌کردم، کِرَند را حتماً‌ رد کرده‌اند. چون کسی آنجا نبود، تجزیه تحلیل من می‌گفت که شاید قبل کرمانشاه مانده‌اند...

شب دوبار به عباسی گفتم احتمال اینکه اینها از خستگی خواب‌شان ببرد زیاد است، و همان موضوع شب گذشته را تکرار کردم اما شرایط آن‌طور که می‌خواستیم پیش نرفت.

*36 ساعت بی‌حرکت!

روز سوم رسیده بود. نگهبان، 36 ساعت واقعاً مثل میخ بالای سر ما ایستاده بود. آنقدر از آن زنی که ما فوقش بود حساب می‌برد که جرأت نمی‌کرد حتی یک لحظه بنشیند! عباسی می‌گفت «این مرد نیست، مرد آن زن است که به این دستور می‌دهد!»

یادم می‌آید سربازان ژاندارمری که اسیر بودند حتی به زور فشار اسلحه منافقین هم لب به ناسزا به حضرت امام باز نکردند. در آن گیرودار 2 پیرمرد علی اللهی کنار ما بودند که نمی‌دانم چطور به اسارت درآمده بودند! همه ما تحت سخت‌ترین شرایط از امام نمی‌گذشتیم. این 2 نفر به محض کوچترین اشاره رگبار فحش و ناسزا را به امام نثار می‌کردند تا خلاص شوند! تحملش سخت بود.

یکبار که کمی نگهبان فاصله گرفت به آنها گفتم یا خفه شوند یا خودم حسابشان را می‌رسم. گفتم «اینها اگر بخواهند ما را بکشند، حتما این کار را می‌کنند. ناسزاهای شما اثری در تصمیم آنها ندارد!» وقتی نگهبانان برگشتند، دوباره شروع کردند به فحش دادن و هرچه نگهبانان می‌گفتند، آنها تکرار می‌کردند!

نگهبان را صدا زدم و گفتم «این 2 نفر، قبل از اینکه اسیر شوند برعلیه شما فحش می‌دادند، زمان شاه به شاه و انقلاب با انقلاب بودند. از اینجا بروند باز بر علیه شما شعار می‌دهند. به نظر من اینها باید 3 بار اعلام شدند!» نگهبانان نگاهشان کردند و با عصبانیت فحش دادند و گفتند اینها درست می‌گویند.

بعد از آن طی 10-12 ساعتی که با هم بودیم دیگر هیچ نگفتند! با وجود شرایط سخت آن لحظات، دلیل نمی‌شد که بی‌احترامی به امام را هم تحمل کنیم!

*منطقه نظامی

ساعت 9 صبح روز سوم، سوم مرداد بود گمانم، یکی از نگهبانان به نام آقای اسدی از ما خواست سوار اتومبیل شویم.» گفتیم «برادر اسدی ما عراق نمی‌آییم اگر سمت ایران می رویم سوار شدیم و گرنه همین‌جا ما را بکش!» حدسم این بود که می‌خواهند ما را به اردوگاه اشرف ببرند! با فحش ما را بلند کرد و گفت «حرف نزنید. سوار شوید!» اتومبیل رو به کرند رفت.

به گردن پاتاق رسیدیم که دژبانی ارتش قبلاً آنجا مستقر بود. تا دژبانی، رفت و آمد شخصی ادامه داشت اما از بعد از دژبانی هرچند 100 و خرده‌ای کیلومتر تا کرمانشاه فاصله داشت اما منطقه را کاملاً نظامی کرده بودند. به کرند که رسیدیم تعدادی سنگر پایین و بالای گردنه بود و تاکسی، لنکروز و... پنچر یا ترکش خورده هم در پایین تپه دیده می‌شد. تعدادی از نیروهای منافقین قبل از گردنه مستقر بودند. آنها را که دیدم حدسم قوت گرفت که یا به کرمانشاه نرسیده‌اند یا اگر رفته‌اند نزدیک کرمانشاه متوقف شده‌اند.

* به جهنم که مُرد!

یکی از آنها جلو آمد و گفت «اسدی جان، داداش یک تک‌لول ضد هوایی بالای گردنه است آن را پایین بیاور و برای بچه‌‌ها با خودت به جلو ببر.» گفت «کی تک‌لول رو بار کنه؟» گفت «همین خرهایی که بار ماشین‌ خودت هستن!»

عباسی با عصبانیت گفت «خر آقاته!» بعد به من اشاره کرد و به اسدی گفت «این دستش زخمی است. او که نمی‌تواند بیاید!» اسدی مرا پیاده کرد و گفت تو اینجا بمان و بقیه را سوار کرد تا تک اول را روی ماشین سوار کنند و برگردند مرا هم ببرند. البته مطمئن بودم نمی‌توانند همه را با تک‌لول سوار کنند چون ماشین از سنگینی تک‌لول می‌خوابید!

با این حال من ماندم و آنها رفتند. عباسی کنار من آمد و من خودم را به بی‌حالی زدم که مثلاً کمک نیاز دارم و عباسی مرا جابجا کرد! اسدی فریاد زد که «گردن کلفت پس تو چرا می‌مانی؟» گفت «کمک نیاز دارد از حال می‌رود!» گفت «بیا بالا، به جهنم که مُرد!» یکی از نگبهان‌ها به عباسی پشت گردن زد تا سوار شود، عباسی هم هُلش داد تو ماشین و بعد سوار شد!

*وقت‌کُشی به سبک عباسی!

جمع کردن تک‌لول قلق داشت! عباسی که رسته ادوات بود بلد بود اما کمک نکرد که زودتر جمع شود! نیم ساعت از رفتن آنها می‌گذشت! می‌دیدم آنها را که تلاش می کند! از طرفی حتی در صورت جمع‌شدن، باید بکسل می‌شد.

به فکر رفتن افتادم! دستهایم باد کرده بود با این حال دلم می‌خواست آخرین تلاش‌هایم را برای فرار انجام دهم. دست‌هایم به خاطر خونریزی باد کرده بود و تقریباً حالت کرختی و بی‌حسی داشت. اطرافم ماشین‌ها یا پنچر بود یا سوئیچ نداشت. از زیر چرخ‌های خودرو نظامی و نیمه‌سنگین آیفا نگاه کردم دیدم یک ماشین کوچکتر پیداست. مشابه ماشینی که اسدی ما را سوار می‌کرد.

*لحظه‌ای که سوئیچ را لمس کردم...

ناگهان یاد حرف‌های آن زن‌ها افتادم که می‌گفتند سوئیچ روی اتومبیل‌ها بماند... چند قدم آن طرف‌تر بعضی از آنها در حال جست‌وجوی سنگرها بودند و با هم بگو بخند داشتند. زیاد به من توجه نداشتند چون نیروهایشان حدوداً 80-90 کیلومتر جلوتر از ما بودند.

خودم را مثل آدمی که انگار منتظر برگشت آنها هست و از بیکاری قدم می‌زند، نشان دادم و با همین قدم‌زدن‌ها به اتومبیل رسیدم. عکس رنگی مریم و مسعود روی شیشه جلوی ماشین چسبیده بود مثل تمام ماشین‌ها. عکس‌های بزرگی بود. با انگشت سالم‌ام به آرامی محل سوئیچ را لمس کردم. مطمئن شدم سوئیچ دارد. یادم آمد مادرم مرا نصیحتی می‌کرد و می‌گفت حمد و سوره را 7 بار از اطراف بخوانی از هر نظر امنی و آسیبی به تو نمی‌رسد.

شبهای عملیات این را به بچه‌های تخریب هم می‌گفتم. شروع به خواندن حمد و سوره کردم و در همان حال فکر می‌کردم. باید مسیر را در ذهنم مرور می‌کردم تا به مشکل برخورد نکنم. با پیچ‌های تند، صخره، درخت‌های کوچک و... در مسیر مواجه بودم. با خودم گفتم اگر به پیچ تند برسم و آنها متوجه شوند ماشین را به دره پرت می‌کنم و خودم از ماشین می‌پرم و لابه‌لای کوه‌ها پنهان می‌شوم. با این روش آنها تصور می‌کنند من نیز با ماشین به دره افتاده‌ام و من از آنجا به سمت کوزران و کرمانشاه می‌روم، اگر متوجه نشدند مسیر را ادامه می‌دهم و .. .

* استخوان دستم آویزان شد!

در حال خواندن قرآن، از نقطه‌ای که از آنها جدا شدم، به آرامی در ماشین را باز کردم و حتی وقت بستن زیاد محکم نبستم تا صدایی تولید نشود. آنها حتی تصور نمی‌کردند چنین اتفاقی بیفتد و بر فرض محال که چنین چیزی پیش بیاید نیروهای خودشان حدود 120 کیلومتر جلوتر بودند و علی‌القاعده باید جلوی مرا می‌گرفتند و راه دیگری هم وجود نداشت.

با نصف استارت ماشین روشن شد. آنقدر نو بود که هیچ صدایی تولید نکرد. نمی‌فهمیدم دستم درد داشت و ورم کرده بود یا چیز دیگر، تنها دیدم که استخوان دستم آویزان شد!

دنده‌ها شبیه پیکان بود، زود به ماشین مسلط شدم و دنده یک زدم. یکی از لاستیک‌ها در شانه جاده بود و دیگری روی جاده. آرام پایم را از کلاچ برداشتم و ماشین را روی آسفالت رساندم. با همان دنده یک و با کمترین فشار روی گاز، دنده را به دو رساندم. هر لحظه حس می‌کردم همین الآن مرا تیرباران می‌کنند. برای رسیدن تیرها لحظه‌شماری می‌کردم. شاید تا صد متر اول هر لحظه همین وضع را داشتم. شاید خنده‌دار باشد اگر اعتراف کنم که حمد و سوره را از پشت سر بیشتر خوانده بودم!

تا از پیچ گذشتم هیچ خبری نشد! گاز ماشین را گرفتم و با سرعت 45 کیلومتر بر ساعت از آنجا فاصله گرفتم تا به کرند رسیدم.

از کرند تا اسلام‌آباد 45 کیلومتر، از اسلام‌آباد تا سه‌راهی 8ـ7 کیلومتر و از آنجا تا تنگه مرصاد از مسیر جاده‌ای حدود 20 کیلومتر جمعاً حدود 120 کیلومتر باید می‌رفتم تا به تنگه مرصاد برسم.

وقتی به 15 کیلومتری کرند رسیدم، دیدم نیروهای ژاندارمری که چند روز قبل آنها را دیده بودم، همچنان پیاده در حال عبور از جاده هستند. نه سوارشان کردند و نه کشته بودند! دستی هم برای من بلند کردند و من هم برایشان بوق زدم و مسیر را ادامه دادم. مرا نشناختند! یادم بود که آنها در بیسیم‌هایشان می‌گفتند اگر نیروی سپاهی و بسیجی دیدید آنها را امان ندهید...

*تقویت روحیه خودم!

به کرند رسیدم. شهر کرند در دامنه کوه قرار دارد و کمربندی آن پایین شهر است. کنار جاده نگهبانی بود. اگر مرا می‌گرفتند همانجا دخلم را می‌آوردند! با اینکه حرف‌های زیادی آماده کرده بودم، اما کاملاً غیرعاقلانه بود... چراغ‌ها را روشن کردم و آرنجم را روی بوق گذاشتم. حدود ساعت 9-10 صبح بود. سرعت را به 130 رساندم. شاید برایتان جالب باشد وقتی سرعت را به 120 رساندم، صدای زنگ هشدار درآمد! من اولین بار بود که این صدا را می‌شنید! یک لحظه ترسیدم، فکر کردم شاید به ماشین بمب وصل است! آرام سرعت را کم کردم، صدا خوابید! دوباره زیاد کردم، باز صدا آمد! تازه فهمیدم این برای کنترل سرعت است! تا آن زمان ندیده بودم چنین چیزی را. به خودم می‌خندیدم و با این روش به خودم روحیه می‌دادم!

نگهبان‌ها فکر می‌کردند کار مهمی دارم و عجله‌ام برای آن است. عکس مریم و مسعود هم بود که دیگر جای هیچ ترسیدن باقی نمی‌گذاشت.

بین مسیر یک لنکروز ما هم واژگون شده بود که چند نفر از بچه‌ها شهید شده بودند. ماشین را کنترل کردم و از کنارشان عبور کردم. تا اسلام‌آباد 90 کیلومتر راه آمده بودم. از آنجا به بعد رفتن به داخل شهر صلاح نبود. زیاد راه فرار نداشت. نرسیده به شهر سیلوهایی بود که گندم‌های درو نشده مردم را در آن ذخیره کرده بودند.

* نعمتی به‌نام خوردن علف‌!

ماشین را کنار سیلو لابه‌لای گندم‌ها گذاشتم و از ارتفاعات رفتم. 10 کیلومتر به بالا رفتم. شهر خلوت بود. جلوتر که رفتم، دیدم عمده نیروهایشان در اسلام‌آباد مستقر هستند. قسمت شمالی اسلام‌آباد ارتفاعاتی دارد که به سه راهی اسلام‌آباد می‌رسد. شاید 8ـ7 کیلومتر روی ارتفاعات حرکت کرده بودم. ارتفاعات زیاد بلند نیست شاید نیم ساعته به بالای آن رسیده بودم. البته با وجود آب و علف‌های فراوان، تا حدی بر گرسنگی هم غلبه کرده بودم و با خوردن آن جان گرفتم. واقعاً بعد از چند روز ضعف شدید ناشی از گرسنگی و البته خونریزی، علف‌ها برایم نعمت بزرگی بود.

*نترسید! من پاسدارم!

همانطور که روی ارتفاعات حرکت می‌کردم، 2 خانم کرد را دیدم که لای بلوط‌های کوتاه خود را پنهان کرده بودند! یکی حدوداً 75ـ70 ساله و دیگری خانم جوانی بود. گویا آنها مرا دیده بودند و برای همین از ترس مثل بید می‌لرزیدند. خانم جوان می‌توانست فارسی حرف بزند. سریع گفتم نگران نباشید من از بچه‌های سپاه هستم.

وقتی اعتمادشان جلب شد پرسیدم «اینجا برای چه آمده‌اید؟» گفت «شهر را گرفته‌اند و مردم شهر را خالی کرده و به ارتفاعات و لابه‌لای درختان پناه برده‌اند...»

خانم‌های کرد، پیراهن‌های بلند و بسیار پرچینی می‌پوشند. دخترخانم که سر و وضع مرا دید از مادرش خواست تا پارچه‌ای از روی لباسش جدا کند و به او بدهد تا زخم‌های مرا ببندد. تمام زخم‌های مرا بست، بعد پرسید «غذا خورده‌ای؟» گفتم «نه!» کمی نان و گوجه داشت، جلوی من گذاشت. دستهایم بسته بود و نمی‌توانستم بخورم. دختر خانم برایم لقمه می‌گرفت و به مادرش می‌داد تا در دهانم بگذارد. بعد از خوردن غذا، کمی جان گرفتم. به آنها گفتم به هیچ‌وجه از مسیر جاده نروید. گفتم هر چه از جاده دورتر باشید امنیت‌تان بیشتر است.

فکر می‌کردند آنها عراقی هستند. توضیح دادم که عراقی‌ها دروز هستند و اینها منافقین‌اند. از عراقی‌ها بیشتر می‌ترسیدند. به آنها گفتم «به هیچ‌کس اعتماد نکند حتی افرادی که لباس نظامی دارند و به خصوص اینکه روی لباس نظامی پارچه سفید به دست‌شان کشیده باشند و هرچه می‌توانید از اینجا دور شوید.» آنها هم عشایر بودند و خوب منطقه را می‌شناختند.

*از گردنه عبور نکرده‌اند...

حدوداً نزدیک ظهر از آنها جدا شدم. از روی ارتفاعات وقتی نزدیک گردنه حسن‌آباد رسیدم، هوا به تاریکی می‌رفت. دیدم عمده نیروی آنها در گردنه حسن‌آباد یا همان مرصاد مستقرند، بخشی لابه‌لای گردنه، بخشی سه‌راه اسلام‌آباد، بخشی در کرند، پاتاق و حتی سرپل ذهاب. خیالم راحت شد که از گردنه عبور نکرده‌اند.

به ذهن خودم، ما هیچ نیرویی در تنگه نداشتیم. خدا می‌داند چه چیز آنها را نگه داشته بود. فقط بعدها شنیدم بچه‌های یزد مقری در بالای تنگه داشتند که با کمک راننده‌های لودر و بولدوزر خاکریزی را بالای جاده می‌زنند و از پشت آن با آرپی‌جی به چند ماشین منافقین شلیک و آن را منهدم کرده‌اند. احتمالاً آنها از وحشت بی‌خبری از تعداد نیروهای ما در پشت خاکریز، زمینگیر شدند. بعد از آن نیروهای ما رسیدند، لشکر 57 سقز، نیروهای مردمی کرمانشاه، از لرستان؛ کوهدشت، نورآباد، زن و مرد با اسلحه و تک‌لول، قناسه، نان و غذا همه هجوم آوردند.

*بمباران روستای حسن‌آباد

وقتی دیدم که آنها در پشت تنگه مانده‌اند، خیالم راحت شد. نشستم تا نفسی تازه کنم. ارتفاع بیش از 2000 متر بود. فکر کردم که پایین بیایم و با عبور از جاده به ارتفاع بعدی بروم که مقر لشکر بود. از ارتفاع پایین آمدم. تا به پایین رسیدم، دیدم دو نفر از منافقین پشت به من نشسته بودند، حدوداً 10-15 متر از من فاصله داشتند.

قبل از اینکه مرا ببینند سریع به سمت بالای کوه برگشتم. حدود 300ـ200 متر که از دامنه کوه فاصله گرفتم، یکی از آنها مرا دید، رگباری به سمتم شلیک کرد که لابه‌لای درخت‌های بلوط پنهان شدم و از آنجا دور شدم. به بالای ارتفاعات که رسیدم تقریباً نزدیک غروب آفتاب بود. از شدت خستگی همانجا نشستم. دیدم یک هلی‌کوپتر روستای حسن‌آباد را بمباران کرد و رفت! فکری کردم چه کنم، اگر ارتفاعات را دور می‌زدم تا گردنه 8ـ7 ساعت زمان می‌برد، از طرفی هیچ تضمینی وجود نداشت که آنجا منافقین نباشند. اگر هم می‌ماندم از گرسنگی تلف می‌شدم.

ناگهان دیدم یک هواپیما از سمت کرمانشاه به سمت تنگه آمد و برگشت. حدس زدم برای شناسایی آمده باشد F4 یا F5 بود.

*لذت افتخار به خطرپذیری هوانیروز ارتش

تقریباً پشتم به جنوب بود و رو به شمال نشسته بودم، دست راستم غرب و دست چپم به سمت شرق بود. هواپیمایی که از کرمانشاه آمد روبه‌روی من بود که مانور داد و رفت! بعد از چند لحظه یکی دیگر از سمت غرب به طرف شرق مانور داد. با خودم می‌گفتم چرا فقط مانور می‌دهند و هیچ گلوله‌ای نمی‌زنند! در همین لحظه دیدم ناگهان صدای غرش هواپیما آمد. واقعاً افتخار برجسته‌ای بود خطرپذیری نیروهای ارتش! آنقدر از ارتفاعات پایین حرکت می‌کردند. کاری که ارتش بعثی هیچ‌گاه جرأت امتحانش را هم نداشت و از ارتفاع 30ـ27 هزاپا، پایین‌تر نمی‌آمدند! اما نیروهای ارتش ما طوری حرکت می‌کردند که تا دشمن سر را بالا می‌آورد عبور کرده بودند.

صدای غرش هواپیما را که شنیدم، با چشم دنبال آن می‌گشتم. از سمت شمال می‌آمدند و 3 تا بودند که پلکانی حرکت می‌کردند. یکی پایین، یکی بالا و دیگر بالاتر. وقتی به بالای سر منافقین رسیدند اولین هواپیما، هرچه بمب داشت سر آنها خالی کرد. کمی جلوتر هواپیمای دوم، بعد هواپیمای سوم، طبق یک برنامه مشخص!

* لذت لحظات نابودی منافقین...

تمام منطقه تا ارتفاع بسیار بالایی فقط زبانه‌های آتش دیده می‌شد. آنقدر احمق بودند که همه به ستون در جاده حرکت می‌کردند! اینها همان‌هایی بودند که آنقدر منظم و مطیع بودند که هرکس آنها را می‌دید، تصور می‌کرد منافقین به تهران برسند، هیچ‌کس جلودارشان نیست! هواپیماها هر چه در راهشان بود ذوب کردند! این مسیر، اتومبیل‌های سوخت، مهمات، غذا و... همه چیز بود که انفجار هرکدام به راحتی تا فاصله زیادی همه‌چیز را نابود می‌کرد. من از بالای تپه شاهد ماجرا بودم و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که از سر شادی سجده شکر به جا بیاورم. آنچه از بالا می‌دیدیم، فکر می‌کنم 80% توان منافقین آن روز نابود شد. آن لحظات با همه وجودم آرزو کردم خدا جان مرا فدای خلبانان هوانیروز ارتش کند!

واقعاً تمام خستگی‌ها، تشنگی، گرسنگی، دردها و همه سختی‌هایم تمام شد. هیچ دردی را حس نمی‌کردم. من شاهد جهنم منافقین بودم و با تمام وجود لذت نابودی آنها را احساس می‌کردم.

*حمله گله سگ‌ها

سرحال شده بودم. حالا دیگر مطمئن بودم گردنه دست بچه‌های خودمان است. از روی همان ارتفاعات مسیر را ادامه دادم. هوا تاریک شده بود. باید سریع‌تر حرکت می‌کردم. چند روستا بین مسیر من بودم اما نمی‌توانستم بی‌گدار به آب بزنم، چون نمی‌دانستم چه افرادی در روستا هستند. به این فکر بودم که از دور یکی از روستاها را ببینم و حداقل در حد رفع تشنگی به آن وارد شدم. نظرم عوض شده بود. می‌خواستم به جای رفتن به مقر، به سمت کرمانشاه بروم. به اولین روستا که رسیدم، بوی آب به مشامم رسید اما انگار از چشمه و رودخانه خبری نبود. دستهایم که بسته بود، با پاشنه پوتین زمین را فشار دادم انگار راه آب باز شد. خنکی آب را حس کردم! صورتم را نزدیک بردم و چند قطره چشیدم! بو و مزه وحشتناکی داشت! نخوردم! (بعدها که آن‌جا رفتم تا چند روز حالم بد بود! گویا آب سرویس بهداشتی، حمام، طویله و همه آبهای فاضلاب روستا در آنجا جمع شده بود.)

به سمت روستای بعدی حرکت کردم.20- 30 سگ به من حمله کردند. نه حال فرار داشتم و نه دستی برای دفاع! دست‌هایم بسته بود. فقط می‌دویدم تا دور شوم!

نمی‌توانستم بیشتر از این بدوم. ناگهان یادم آمد که در دوران کودکی یکی از دوستانم به من گفته بود یک‌بار در شب وقتی سگ‌ها به من حمله کردند لخت شدم و دستهایم را روی زمین گذاشتم و یکی از پاهایم را بلند کردم و به سگ‌ها زل زدم، با این کار فرار کردند. به امتحانش می‌ارزید. یعنی راه دیگری نداشتم! از دست بعقی‌ها و منافقین فرار کرده بودم. ترکش‌های مین و خمپاره هم رویم اثر نگذاشته بود، اما سگ‌ها تکه‌پاره‌ام می‌کردند. حتی فرصت لخت شدن نداشتم، اما باید تلاش خود را می‌کردم. دستهایم را روی زمین گذاشتم و یک نعره بلند کشیدم! همان لحظه همه سگ‌ها ایستادند و بعد برگشتند!

*سپاه بدر

نزدیک خط پدافندی خودمان رسیدم. حدود 800 متر تا یک کیلومتر به خط مانده بود که دیدم صدای عربی می‌آید! احتمال دادم نیروهای سپاه 9 بدر باشند! ناچار بودم خود را راضی کنم که مسیر را ادامه دهم... از پشت یکی از درخت‌های کوچک، آن عرب‌زبان بیرون پرید و گفت: «ایست! قف!» با خود گفتم منافقین عرب‌زبان نیستند! خندم گرفت! گفتم «یا ایست بده یا قف!» خندید و گفت «ایست! تو کی هستی؟» گفتم «از بچه‌های سپاه‌ام.» گفت «اینجا چه می‌کنی؟» حدسم درست بود، از نیروهای لشگر 9 بدر بودند که گویا می‌خواستند به منافقین حمله کنند. فردی به نام ابوحسن بین آنها بود که محاسن بلندی داشت. سریع جلو آمد و دستهای مرا گرفت! از شدت درد فریاد زدم! فکر می‌کرد نارنجک دستم است. گفتم دستهایم زخمی است. مرا گشتند و دیدند هیچ چیز با خود ندارم. پرسید پس چطور به اینجا آمدی؟ گفتم قصه مفصل است.

صحبت این شد که می‌خواهند به منافقین حمله کنند. مسیر را توضیح دادم تا اشتباه نروند. آنها هم خط ما را نشان دادند گویا 2 کیلومتر دیگر از مسیر مانده بود تا برسم.

*مجلس عزاداری شهادت من!

به خط خودمان رسیدم. نگهبان را صدا زدم. ترسیدم بی‌صدا بروم و تیراندازی کنند. هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. نگهبان نبود گویا! خودم از خط عبور کردم. آمبولانس آنجا بود. خودم را به راننده رساندم و گفتم «برادر می‌شه زحمت بکشی مرا به کرمانشاه برسانی؟» گفت: «چه شده؟» گفتم: «مجروح شدم!» تعداد کمی نیرو آنجا بود و مشخص بود برای عملیات اعزام شده‌اند. چهره بعضی برایم آشنا بود اما اسم‌هایشان را به یاد نمی‌آوردم. لهجه گیلکی داشتند. از بچه‌های لشگر قدس رشت بودند. یک از آنها گفت « کی مجروح شدی؟» گفتم: «3 روز قبل!». حرف‌هایم آنقدر عجیب بود که اگر به من هم می‌گفتند باور نمی‌کردم! الآن 4 روز از گم شدن من می‌گذشت و حتی بعدها از بچه‌ها شنیدم که برایم مجلس عزاداری هم گرفته‌اند!

از یگان، رسته و لشگرم پرسیدند. از بچه‌های گردان ما کسی آنجا نبود. گفتم «لشگر 57. همان که مقرشان تنگه شوآن است. حالا مرا دکتر می‌برید یا نه؟» گفتند «از کجا بدانیم منافق نیستی؟» گفتم «حق دارید! اما آنها لباس یکدست و آستین سفید دارند و البته با تجهیزات کامل! چرا باید من خودم را به شما معرفی کنم برای درمان!»

پیشنهاد دادم 2 نفر را به عنوان نگهبان برای من بگذارند تا کرمانشاه، آنجا اجازه دهند درمان شوم و پس از آن مرا به مقر 57 نزدیک طاق بستان ببرید. آنجا اگر شناسایی شدم که رهایم کنید وگرنه تیربارانم کنید. همین کار را کردند. دستهایم پانسمان شد و لباس‌هایم را عوض کردم.

*رنجبر آمده!

بعد از آن به مقر خودمان در کرمانشاه رفتم. مسئولین لشگر ما جمع بودند تا برای عملیات تصمیم‌گیری شود. در این بین فرمانده لشکر، سردار نوری هم در مسیر رسیدن به جلسه مجروح شده و سمت ایلام رفته بود! من روبه شمال و او رو به جنوب! جلسه با مدیریت جانشین برگزار شد. آنقدر بچه‌ها درگیر بودند که وقتی من وارد اتاق شدم مرا نشناختند! من هم نشستم بین بچه‌ها. از کناری خود پرسیدم «حاجی کجاست؟» گفت «حاجی کیه؟» گفتم «فرمانده، حاجی نوری دیگه!» گفت «حاجی تیر خورده!» همشهری‌ام بود با لهجه خودمان ادامه داد «والله نمی‌دانم کجاست؟ اما گفتند سمت ایلام رفته.» یک دفعه مثل برق‌گرفته‌ها دوباره برگشت و گفت «تو رنجبری؟» و با فریاد بچه‌ها را خبر کرد که «رنجبر آمده...». همه دوره‌ام کردند. داستانم را تعریف کردم و از جانشین خواستم مرا پیش آقا رحیم ببرد تا توضیحات کامل را به آنها ارائه دهم. گفتم با رفتن یکی دو هلیکوپتر با مهمات که گردنه پاتاق را منفجر کند، محال است حتی یک نفر زنده بماند! چرا که باید 100 تا 150 کیلومتر پیاده‌روی کنند، گرمای سرپل ذهاب، قصر شیرین و سومار آنها را از پا درمی‌آورد. مطمئناً در 15ـ10 کیلومتری همه زمین‌گیر خواهند شد.

*"روح" به خانه برگشت...

با حاج کشکولی به طرف قرارگاه نجف حرکت کردیم. آقا رحیم نبود، آقا محسن هم درگیر جنوب بود. سردار شوشتری آنجا بود. با او صحبت کردیم و اطلاعات را به او دادم. حاج کشکولی به سردار گفت که من 3 ماه است خانه نرفته‌ام! الآن هم شایعه شده که شهید یا اسیر شده. سردار شوشتری دستور داد من به خانه بروم و اتومبیلی هماهنگ کرد که حدود 5-6 صبح به خانه رسیدم.

ما در طبقه دوم مستأجر بودیم. همسرم پنجره را باز می‌کرد، تا مرا می‌دید پنجره را می‌بست و می‌رفت! هرچه گفتم «من مرتضی ام» باور نمی‌کرد! 3-4 مرتبه این‌کار تکرار شد و در را باز نمی‌کرد!

از طرفی خبر شهادت و یا اسارتم را شنیده بود و از آن طرف سر و صورت باندپیچی‌ شده من! بعدها به من گفت شنیده بودم شهدا و اموات بعد از شهادت به خانه‌هایشان برمی‌گردند، فکر می‌کردم روح تو به خانه برگشته است...

آن شب عملیات مرصاد با موفقیت کامل انجام شد.

پایان

پی‌نوشت:

1- ظاهراً منافقین نتوانستند تک‌لول را به پایین بیاوردند و آن‌طور که بعدها از یکی از شاهدان شنیدم همه اسرایی که باهم بودیم را در کرند نگه‌داشتند. آنها بعد از شکست در عملیات مرصاد در مسیر برگشت‌ هرچه در اسلام‌‌آباد بود حتی بیمارستان را قلع و قمع کردند و رفتند...

شهید علی اصغر عباسی متولد سال 49 را نیز که از نیروهای بسیجی لشگر 57 حضرت اباالفضل العباس علیه السلام لرستان بود و حاضر به همکاری با منافقین نشد و در مقابل آن‌ها ایستادگی می‌کرد با خشم منافقین کوردل مواجه شد و به طرز فجیعی چشم‌هایش را از حدقه درآورده و گوش‌ها و بینی‌اش را بریدند و پوست سرش را کندند... دست آخر هم سینه‌اش را آماج گلوله قرار دادند.

نام:
ایمیل:
* نظر: