کد خبر: ۷۲۹۰۶
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۴
یک رؤیای صادقه مسیر زندگی مریم نوبری همسر شهید جاوید آهن‌دوست را تغییر می‌دهد. او پیش از ازدواج در خواب نام همسرش را می‌شنود و همین موضوع زمینه‌ای می‌شود تا در آینده در پیدا کردنِ مرد زندگی‌اش مصمم‌تر شود.
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، به قول خانم نوبری دو روح در یک بدن بودند و انگار سال‌ها هم را می‌شناختند و حالا یکدیگر را پیدا کرده‌بودند. شهید جاوید آهن‌دوست که با نام مستعار جواد هم شناخته می‌شود در عملیات والفجر8 در دی ماه سال 64 به شهادت می‌رسد. آنچه در ادامه می‌خوانید مروری بر بخش‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار است که در گفت‌وگوی «جوان» با همسرش مریم نوبری به آن پرداخته‌ایم.


خانم نوبری! ماجرای آشنایی و ازدواج شما با شهید آهن‌دوست از کجا رقم خورد؟

من سال 63 خواب دیدم در دامنه کوهی هستم و یک نفر بالای کوه نشسته و قرآن می‌خواند. از آن سمت آسمان صدایی آمد و نام قاری را گفت و تأکید کرد او به خواستگاری‌ات می‌آید، به او جواب مثبت بده. من هم خندیدم و به صدا گفتم من این همه خواستگار آشنا دارم که به آنها جواب رد داده‌ام آن ‌وقت به کسی که نمی‌شناسم بله بگویم. هیچ وقت یادم نمی‌رود صدا خندید و به من گفت که ما می‌گوییم این شخص از قرآن خوانان ماست و اگر شک داری استخاره کن. البته قبل از این خواب سلسله‌وار خواب‌هایی می‌دیدم. مادرم این موضوع را می‌دانست که هر خوابی که می‌بینم فردایش اتفاق می‌افتد. همان موقع که بیدار شدم دیدم اذان صبح است. بلافاصله استخاره کردم که کوچکترین آیه جهاد - و آنها هستند رستگاران - آمد. فردای آن روز خوابم را برای یکی از دوستان صمیمی‌ام تعریف کردم و دوستم گفت پس من می‌روم پیراهنم را برای عروسی‌ات می‌دوزم.

تقریباً یک هفته نگذشت که به خواستگاری‌ام آمدند. اسمش را که گفتند اول پرسیدم قرآن می‌خواند که جواب مثبت دادند. من بهت زده مانده بودم. پدرم مخالف ازدواجم با یک پاسدار بود، چون می‌دانست آخرش شهادت است. پدرم می‌گفت من به پاسدار دختر نمی‌دهم. وقتی مادرم نظرم را پرسید گفتم من که اینها را نمی‌شناسم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. در مورد خواب چیزی به خانواده‌ام نگفته بودم. آن زمان پدربزرگم در قید حیات بود و پدرم برای اینکه با من مقابله نکند تصمیم‌گیری را به پدرش سپرد.

خلاصه به خواستگاری‌ام آمدند و من پرسیدم داماد قرآن می‌خواند که جواب مثبت بود. من دیگر چیزی نگفتم. پدربزرگم تا جاوید را دید از او خوشش آمد. من هم بدون حرفی بله را گفتم و تمام شد. حالا اصلاً همدیگر را ندیده‌ایم. گفتم هر چه خدا بخواهد. قرار عقد را بدون اینکه هم را ببینیم گذاشتیم. انگار کسی دست ما را گرفت و به هم وصل کرد. سوم اردیبهشت در راه آزمایشگاه همدیگر را دیدیم. اصلاً هیچ چیز از هم نپرسیدیم. چشم و گوش بسته عقد را خواندیم و نامزد کردیم. انگشتر را دستم کرد و رفت جبهه. من دیگر جاوید را ندیدم تا بعد از سه روز آمد و گفت عروسی نکنیم چون می‌دانم من شهید می‌شوم. انگار سال‌ها همدیگر را می‌شناختیم. تفاهمی که می‌گویند بعد از سال‌ها به وجود می‌آید از همان لحظه اول میان ما به وجود آمده بود.

از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک بودید؟

اصلاً اعتقادات هم را نمی‌دانستیم. ازدواجمان یک وصل الهی بود. زمینی نبود که برای هم شرط بگذاریم. جاوید گفت فعلاً عروسی نکنیم که من همانجا گفتم من یک روز و یک ساعت زندگی با تو را به هیچی نمی‌دهم فقط قول شفاعت می‌خواهم. سه روز بعدبه جبهه رفت دو ماه بعد آمد و عروسی کردیم. هفت روز خانه بود و بعد دوباره به جبهه رفت. دو ماه بعد برگشت و به دزفول نقل مکان کردیم. همسرم به من می‌گفت اگر تو آن طرف خیابان راه بروی و من هم این سمت خیابان باشم باز همه می‌فهمند ما زن و شوهریم. می‌گفتم چرا؟ در جواب می‌گفت برای اینکه روح‌هایمان بسیار به هم نزدیک است و ارتباط احساسی و روحانی زیادی با هم داریم. واقعاً همینطور هم بود.

پس شما هم به مناطق جنگی رفتید؟

بله، خانه‌ ما در محله‌ای بود که دوبار با موشک صاف شده بود و دوباره خانه‌هایش را ساخته بودند. اطرافمان همه خرابه بود. دزفول در سال 64 وضعیت سختی داشت. روبه‌روی خانه‌ما منزل فرمانده سپاه عملیات دزفول بود. ما دو ماه در آن محله ماندیم که عملیات والفجر8 شروع شد. یک سفر مشهد هم با هم رفتیم. در راه مشهد، خودم را در کربلا می‌دیدم. در حرم به امام رضا(ع) گفتم می‌دانم همسرم شهید می‌شود ولی می‌خواهم یک یادگاری از او داشته باشم. می‌خواهم این یادگاری همیشه برایم بماند. بعد از سفر باردار شدم. چون جاوید مدام می‌گفت من شهید می‌شوم، قبل از تولد نوزادمان تا نامگذاری بچه را هم پیش رفتیم. قرار گذاشتیم به احترام پیامبر اگر بچه پسر بودم نامش را هم‌نام پیامبر بگذاریم و اگر دختر شد نامش فاطمه شود. در دو ماهی که در دزفول بودیم با هم حرف‌هایمان را زدیم.

پس از آن برای انجام عملیات رفت؟

پشت سد دز برای عملیات والفجر8 به غواصان آموزش غواصی می‌دادند. برای خداحافظی آمد و گفت پس فردا عملیات داریم. برایش دعا خواندم و گفتم برو به سلامت. انگار آن شب عملیات نشد و وقتی به خانه برگشت گفت آنقدر دعا خواندی که من برگشتم.

شهید در کدام لشکر حضور داشت؟

زمان شهادت در لشکر عاشورا در قسمت برنامه‌ریزی قرارگاه حمزه بود. مدیریت برنامه‌ریزی قرارگاه حمزه را بر عهده داشت و معاون دبیرستان سپاه بود. می‌گفت برای جبهه رفتن احساس مسئولیت می‌کنم چون فکر می‌کنم آنجا خالص‌تر می‌شوم. می‌گفت معنویت جبهه را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم. حتی هنگامی که داخل لشکر شد به صورت ناشناس وارد شد و آقای امیر شریعت تا مدت‌ها او را نمی‌شناخت.

در همین عملیات والفجر8 به شهادت رسید؟

بله، در والفجر8 و در فاو شهید شد. درست 22 بهمن بود. چهار روز قبل همسر یکی از دوستانم شهید شده بود. یک هفته‌ای می‌شد که به ارومیه رفته بودم. حالم دگرگون بود. اصلاً حال خوبی نداشتم. خانه‌مان در ارومیه اتا‌قی مربع شکل داشت که گلدان بزرگی کنارش بود. در چند روز نامزدی آنجا می‌نشستیم با همدیگر صحبت می‌کردیم. روز شهادتش مادرم گلدان را برداشت و گفت اینجا جای دو کبوتر است و جایش دو گلدان گل می‌گذارم تا ان‌شاء‌الله جاوید برگردد. همان لحظه که مادرم خم شد انگار یک گوی بزرگ نور در قلبم ریخت. همان لحظه گفتم مامان جاوید شهید شد، مادرم گفت این چه حرفی است که می‌زنی. 22بهمن بود که برادر شوهرم خبر شهادتش را آورد. وقتی خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر به جا آوردم.

همین برادر شوهرم نگذاشت من به قسمت شهدای سردخانه بروم و جنازه‌اش را ببینم. گفت قول می‌دهم پیکرش را ببینی و در آمبولانس یا جایی که پس از دیدنش اذیت نشوی. داخل آمبولانس - صد دفعه این لحظه را با خودم مرور کرده‌ام - دیدم جاوید از گردنش تیر خورده است. همان جایی که من همیشه نگاه می‌کردم تا ببینم رگش می‌زند یا نه و وقتی می‌دیدم رگش نبض دارد به شوخی می‌گفتم زنده‌ای هنوز. سینه‌اش را شکاف داده بودند و لباسش را بریده بودند. محو تماشایش بودم و صورتش را بوسیدم.

گویا برادر همسرتان هم شهید شده‌است؟

سه برادر بودند که جواد بزرگ‌ترین فرزند بود و دو برادر بهزاد و بهروز بودند که خیلی ارتباط خوبی با هم داشتند. حرف شنوی بسیار عمیقی از برادرشان داشتند. بهروز هم بسیجی و تخریب‌چی بود و قبل از جاوید شهید شده بود. برادر بزرگ‌تر همسر من بود که 80 روز بعد از برادر کوچکش بهروز شهید شد.

فرزندتان چه زمانی به دنیا آمد؟

محمد هشت ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. در این هشت ماه، جاوید هر شب با یک دامن پر از میوه به خوابم می‌آمد. من آنقدر از میوه‌ها می‌خوردم که صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم سیر بودم و طعم میوه‌ها در دهانم بود.

بارزترین ویژگی‌های اخلاقی شهید در مدتی که با هم زندگی کردید چه چیزهایی بود؟

بسیار باهوش بود. زمان شاه به دانشکده افسری رفته بود و برای نیرو هوایی ثبت‌نام کرده بود. بعد از انقلاب آنجا بسته می‌شود و دو ماه مانده بود به امتحانات دیپلم با معدل بالای 17 در رشته تجربی قبول می‌شود. حالا حساب کنید دانشکده افسری کجا و دیپلم تجربی کجا؟ بسیارحافظه قوی داشت و در مسابقات فرهنگی آن زمان همیشه جایزه می‌برد. همیشه هم شرکت می‌کرد و عقب نمی‌نشست. به طلبگی و دندانپزشکی علاقه داشت که دندانپزشکی را قبول شد. علاوه بر آن در دانشگاه در یک رشته دیگر هم قبول شد ولی دیگر فرصتی برای رفتن نشد. خیلی امانتدار بود. مثلاً اگر خودکار سپاه را به خانه می‌آورد هیچ‌وقت مطالب شخصی‌اش را با آن خودکار نمی‌نوشت. در حرف زدن و اعمال و رفتارش خیلی حساس و دقیق بود. بسیار چشم پاک بود. اصلاً به زن نامحرم نگاه نمی‌کرد. به هیچ عنوان به فکر مطرح کردن خودش نبود. زمانی که در قرارگاه حمزه بود با آقای افشار با هم در دبیرستان سپاه کار می‌کردند. بعد که امام آقای شمخانی را نماینده انتخاب کردند قرار بود ایشان را هم انتخاب کنند که شهید شدند.

پس ایشان فرصت نکرد به دانشگاه برود؟

اصلاً آن زمان این چیزها مطرح نبود. اینها قبول شده بودند ولی بعد که انقلاب فرهنگی شد دانشگاه‌ها تعطیل شد و جاوید هم درگیر جنگ بود.

در وصیتنامه‌ا‌ش توصیه خاصی به شما کرده بود؟

گفته بود هر مصیبتی که به شما می‌رسد در مقابل مصیبت حضرت زینب(س) ذره‌ای مقابل بی‌نهایت است. به نظرم همه ویژگی‌های شهدایی مثل جاوید قشنگ بود. تمام ویژگی‌های شهدا خدایی بود و واقعا اینها مال خدا بودند. نماز اول وقت خواندنشان، ذکرهای تعقیبات نماز و نماز شب‌ خواندن‌هایشان از آنها انسان‌های دیگری ساخته بود. نماز مهم‌ترین ویژگی است که مقام محمود می‌آورد. در قرآن آمده هر کسی که می‌خواهد مقام محمود را به دست بیاورد در دل شب خدا را صدا بزند.

 

نام:
ایمیل:
* نظر: