کد خبر: ۷۴۳۳۷
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۴ - ۲۳:۲۷
اختصاصی/ خاطراتی از شهید عبدالمهدی مغفوری؛
آخرین دفعه وقتی می خواست برود، آینه وقرآن گرفتم. قرآن را از دستم گرفت و بوسید، بعد آنرا گشود سورۀ نور آمد. ....الله نورالسموات والارض. وقتی این آیه را خواند حالش دگرگون شد. گفت :چه سورۀ خوبی ،انشاالله که با نور بر می گردم.

به گزارش دفاع پرس از کرمان، در گفتگوهای جداگانه‌ای به خانواده، دوستان و همرزمان شهید عبدالمهدی مغفوری گزارشی تهیه شد که در ادامه می‌خوانید: در سال 1335 در کرمان به دنیا آمد. پدرش روضه خوان بود ومخارج زندگی را ازپشت دار قالی بافی فراهم می کرد. او در سایه چنین خانواده ای رشد کرد. عبدالمهدی در رشته برق فوق دیپلم گرفت، با پیروزی انقلاب اسلامی لباس سبز سپاه را بر تن پوشید و مدتی در کردستان سپس با آغاز جنگ تحمیلی درجبهه های جنگ خدمـت کرد.عملیات کربلای 4 آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار و امام راحـل را به جان خرید.عبدالمهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اصغر و اکبر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.  

معلم اخلاق بود

از کلاس پنجم به بعد، معلم اخلاق شد، نه نمازش ترک شد و نه روزه اش. واجبات که چی بگم ؟ با آن سن کم، مستحبات را انجام می داد. هر جا غیبت می شد تذکرمی داد اگر قبول می کردند که هیچ، اگرنه، آنجا را ترک می کرد ومی گفت: پیامبر(ص) فرمودند در مجلسی که غیبت باشد گوینده یک گناه انجام می دهد و شنونده هفت برابرآن.

می رفت بالای موتورو اذان می گفت

 در دوران دبیرستان یک موتور گازی داشت. موقـع اذان هر جا که بـودمی رفت بالای موتورو اذان می گفت :اگر در خانه بود می رفت پشت بام ،همین عملش شور و شوق در بچه های محله انداخته بود. حتی موقعی که مشغول فوتبال بودیم، دست از بازی می کشید و اذان می گفت: بعضی وقتها هم، بچه ها همراهی می کردند و صحنۀ جالبی بوجود می آمد.

عبدالمهدی در روشن کردن اذهان بچه های پادگان نقش به سزایی داشت

 خدمت سربازی اش در دوران ستم شاهی در لشکرک تهران و مقارن با دوران شکوفایی نهضت پاک حضرت امام خمینی (ره) بود.عبدالمهدی در روشن کردن اذهان بچه های پادگان نقش به سزایی داشت با شروع درگیری خیابانی به سربازان گفته بود که به طرف مردم شلیک نکنید. اگر هم فرمانده،شما را اجبار کرد شلیک هوایی انجام دهید.

شما را قسم می دهم به حرمت خون شهداء اسراف نکنید

 بعضی از برادران،کنسرو را نیم خورده کنارمی گذاشتند.عبدالمهدی با دیدن این صحنه منقلب می شد به کنار سفره می آمد و کنسروهای نیم خورده را جمع کرده و مشغول خوردن می شد.بعد با نگاه حیرت آمیزهمرزم ها، با لحن دل سوخته ای می گفت:برادرا ! این کنسرو حق شماست، اما شما را قسم می دهم به حرمت خون شهداء اسراف نکنید.

میزش کارش را بطرف قبله گذاشت

 در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میزخود را به طرف قبله بگردانند. او با اینکار نشان می داد که ما باید حتی نشستن خودمان  را هم جهت دار کنیم.

روح این طفل باید با شهدا آشنا شود

 هنگامی که خدا فرزند به ایشان عطا کرد.این بزرگوار ازهمان بیمارستان، نوزاد را به گلزار شهدا برد، ساعتی در آنجا ایستاد، فاتحه خواند و دوباره برگشت. می گفت:روح این طفل باید با شهدا آشنا شود.

غذایی که امشب خوردم روحم را مشوش کرده

به هر خانه ای نمی رفت مگراز حلال و حرام زندگی آنها مطلع می شد. یک شب به اصرار به خانه ای دعوت شدیم که نمی دانستیم حساب خمس و زکاتش را داده  یا نه ؟ وقتی برگشتیم، دیدم حالش خوب نیست. تادیر وقت در کوچه قدم می زد. پرسیدم :« چی شده ؟»گفت: این غذایی که امشب خوردم روحم را مشوش کرده ،خیلی در عذابم آن شب تا سحر، درسجده بود و دعا می کرد.

 

دنیا برای من قفس تنگی است

  دستهایش شیمیایی شده بود و زخمهای ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب می کرد. موقع نماز می رفت تلاش می کرد، تا این چربی ها را بشوید و وضو بسازد. می گفت:« نمی توانم بی وضو باشم . حتی پیش از خوردن غذا وضو می گرفت می گفت : دنیا برای من قفس تنگی است و کلید شکستن آن شهادت است.

اول دعا کنید بنده خوبی باشد

 گاهی اوقات می گفتم :خدایا کی مصـطفی بزرگ می شود، دیپلــم می گیرد ودکترمی شود ؟می گفت: دعا نکنید دکتر بشود. اول دعا کنید بنده خوبی باشد و به خدا نزدیک بشود، بعد دعا کنید به درجات خدمت برسد.

قسم خورد که تلاوت قرآن  را از جنازۀ شهید شنیده است

 وقتی به شهادت رسید و پیکرمطهرش را آوردند من حال مساعدی نداشتم. نشسته بودم و گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که صدایی را شنیدم شهید قرآن خواندیکی از روحانیون هم که آنجا بود قسم خورد که تلاوت قرآن  را از جنازۀ شهید شنیده است.

دو کلمه بیشتر نشنیدم.« اعطیناک الکوثر...»

 وضو گرفتم رفتم بالای جنازۀ مطهرش، بوی عطر می داد. سرم را به  دهانش گذاشتم خدا می داند انگار برق مرا گرفت. دو کلمه بیشتر نشنیدم.« اعطیناک الکوثر...»

حزب الهی بودن یعنی نظم و انظباط باطن و ظاهر

 می گفت این غلط است که ما فکر کنیم نباید آراستگی  ظاهر داشته باشیم، حزب الهی بودن یعنی نظم و انظباط باطن و ظاهر.کسی ندید که ایشان لباس سپاه را نامرتب به تن بپوشد.معمولاً با محاسن شانه کشیده و تمیز و لباس بسیار مرتب در جمع و اجتماع حضور پیدا می کرد.

آسایش را، با خدا بودن می دانست

خسته و کوفته می آمد و اراده می کرد که فقط بیست دقیقه بخوابد، سپس بلند می شد به عبــادت، نمــاز شب و منـاجـات. تازه آن لـحظه بود که مـا می فهمیدیم آرامش پیدا کرده، چون آسایش را، با خدا بودن می دانست.

عاملِ به عمل بود

 هنگامی که سخنرانی می کرد ، برای هر جمله ای که می گفت آیه و حدیثی را شاهد می آورد. حرفهایش به عمق جان انسان نفوذ می کرد  چون عاملِ به عمل بود.

 دررعایت بیت المال بسیار دقیق بود

 دررعایت بیت المال بسیار دقیق بود.هرگز از محل کارش تلفن شخصی نمی زد، اگر هم مجبورمی شد از تلفن محل کار استفادۀ شخصی بکند، چند برابر هزینۀ آنرا در قلکی که برای این مواقع درست کرده بود، واریز مـی کرد. استفادۀ  از خودکار بیت المال برای نوشتن حتی یک شماره تلفن منع شرعی داشت و رعایت می کرد، یا برای رفت و آمد با وسیله نقیله  بیت المال، حدی را برای خودش مشخص می کرد.

ما بی یاورو یتیم شدیم

 بعد از شهادتش در مراسم گرامیداشت او ، شاهد حضورافرادی بودیم که حتی یکبار هم آنها را ندیده بودیم، افراد مستمندی که از دورافتاده ترین روستاها آمده بودند.بعضاًٌ می گفتند ما بی یاورو یتیم شدیم.چون این بزرگوار پنهانی به آنها کمک می کرد.

من مطیع محض امام هستم

در دوران انقلاب که هر کس دنبال خط بازی سیاسی خودش بود. ایشان تنها یک باورداشت، برایـش فرق نمی کرد که دیـگران چه مـی گویـند.مـی گفت: فقط خط امام، من مطیع محض امام هستم.

 من با خدا معامله می کنم

عبدالمهدی حتی خواب و خوراکش را هم بر اسـاس تکلیــف انجـام می داد همه می دانستند که این بزرگوار در اشتیاق پیوستن به خطوط مقدم جبهه می سوزد، اما تا زمانیکه تکلیف کرده بودند که نرود، نمی رفت، در تمام این موارد هم خدا را می دید و می گفت : من با خدا معامله می کنم.

به جـدم زهـرا، این عبدالـمهدی حسابش  باهـمه فرق می کند

 مرحوم آسید کمال موسوی می گفت: من بین علمای زیادی زندگی کردم. کربلا، قم،مشهد،همه جا بودم.عمرم را با مراجع و علما سپری کردم، اما مثل عبدالمهدی ندیدم، حقاً که یکی از بزرگترین و مقبولترین بندگان خداست ...به جـدم زهـرا، این عبدالـمهدی حسابش  باهـمه فرق می کند.

انشاالله که با نور بر می گردم

 آخرین دفعه وقتی می خواست برود، آینه وقرآن گرفتم. قرآن را از دستم  گرفت و بوسید، بعد آنرا گشود سورۀ نور آمد. ....الله نورالسموات والارض. وقتی این آیه را خواند حالش دگرگون شد. گفت :چه سورۀ خوبی ،انشاالله که با نور بر می گردم. نمی دانستم چه می گوید ؟ خدا می دانست و خودش.

هیچ وقت ندیدم حاج عبدالمهدی مغفوری از ناهار خوری سپاه غذا بگیرد

هیچ وقت ندیدم حاج عبدالمهدی مغفوری از ناهار خوری سپاه غذا بگیرد.موقع ناهار از باقیمانده غذای بچه ها که روی میز مانده بود استفاده می کرد. یادم است یک روز دیدم از داخل سطل آشپزخانه چیزی را بیرون می آورد، جلو رفتم ومتوجه شدم تعدادی سیب درختی سالم را دردستش گرفته است سپس رفت آنها را شست و به بچه ها گفت: هر کس سیب می خواهد بیاید بگیرد. ایشان با این برخورد شایسته یادآوری کرد این سیب دور ریخته شده ،قابل خوردن بوده و هرکس این کاررا کرده اسراف نموده است. کلاً به هرچه که از بیت المال بود حساسیت مکتبی نشان می داد.همین انسان شریف که در خیلی از موارد شرعی سخت گیری می کرد ،قلب مهربانی داشت که کانون خیر و برکت بود.                                             


کلید واژه‌ها
برچسب ها: شهدای کرمان
نام:
ایمیل:
* نظر: