کد خبر: ۷۶۷۱۳
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۵
نگاهی به سیره شهید سید حسین فاضل‌الحسینی:
آفتاب روی چینه‌های شهر افتاده بود. بچه مدرسه‌ای‌ها، ششمین روز از تعطیلات تابستانی را آغاز کرده بودند. شور و ولوله توی کوچه‌های مشهد موج می‌زد. سال ۱۳۴۱ بود. یک سال بعد، امام خمینی گفت :« سربازان من در گهواره‌اند .» سید حسین فاضل الحسینی، درست در همان زمان، یک‌ساله بود و در گهواره.
به گزارش دفاع پرس از مشهد، آفتاب روی چینه‌های شهر افتاده بود. بچه مدرسه‌ای‌ها، ششمین روز از تعطیلات تابستانی را آغاز کرده بودند. شور و ولوله توی کوچه‌های مشهد موج می‌زد. سال ۱۳۴۱ بود. یک سال بعد، امام خمینی گفت:«سربازان من در گهواره‌اند.» سید حسین فاضل الحسینی، درست در همان زمان، یک‌ساله بود و در گهواره.

تولد

او در ششمین روز از تیرماه ۱۳۴۱ در مشهد متولدشده بود. پدرش روحانی فاضلی بود، مورد احترام و علاقهٔ اهالی محله. وقتی سید حسین به دنیا آمد، دو برادر و دو خواهر داشت. وقتی چهارپنج‌ساله بود، با برادرانش به مکتب می‌رفت. مادربزرگش، خانم رشدی، زنی مؤمن و پاک‌دامن بود. او به عشق آموزش بچه‌های کم سن و سال، قرآن قرائت می‌کرد و آداب قرائت و شیوه‌های تجوید را آموزش می‌داد.

تربیت قرآنی

خانم رشدی علاوه بر حس آموزگاری و عشق به تعلیم، نسبت به تمام بچه‌ها و نه‌فقط به نوه‌هایش، احساسی مادرانه داشت. هر روز پس از پایان درس و تمرین قرائت قرآن، از آن‌ها با آش پذیرایی می‌کرد. سید حسین در همین مکتب به اسلام و قرآن و پیامبر و اهل‌بیت آشنا و علاقه‌مند شد.

چند سال بعد وقتی وارد مدرسه شد، برخلاف همه بچه‌ها که نمی‌توانستند بخوانند و بنویسند، خوب می‌نوشت و روان می‌خواند. سال‌های پایانی تابستان او با آغاز دههٔ پنجاه و اوج‌گیری مبارزات مردمی علیه طاغوت همراه بود.

فعالیت‌های سیاسی

شنیده‌ها و دیده‌های او از انقلاب، باعث شد تا با علاقه، اخبار و اطلاعات مربوط به حرکت مردمی را دنبال کند. وقتی وارد دبیرستان شد، انقلاب به مرز شکوفایی رسیده بود. او نیز مثل برادرانش هادی و مهدی، در تظاهرات و راهپیمایی مردمی شرکت و در تهیه، پخش و توزیع اعلامیه‌های امام (ره) مشارکت می‌کرد.

یک‌بار در حین پخش اعلامیه، توسط مأموران کلانتری دستگیر شد و هنگام بـازجویی در کلانتـری  ‫با پاسخ‌های بچگانه مأموران را گمراه کرد و با دادن تعهد - مبنی بر عـدم پخـش اعلامیـه - پـس از ‫ضرب و شتم آزاد شد. در بحبوحه انقلاب در سال ۱۳۵۷، هنگام تظاهرات دستگیر شد. یک‌بار نیز در ‫شب عقدکنان برادرش که به همراه عده‌ای در حال تظاهرات بودند دستگیر شد، ولی به سبب اینکـه سن کمی داشت به قید ضمانت آزاد شد.

دعوت به انقلاب اسلامی با زبان منطق

پس از پیروزی انقلاب، در جریان درگیری‌های داخلی و احزاب و گروه‌ها فعالیت بسیار داشت. در روزهای آغازین انقلاب مردم به جمهوری اسلامی رأی آری دادند. اما گروه‌ها و حزب‌هایی بودند که همچنان علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می‌کردند و سید حسین سعی می‌کرد طرفداران گروه‌ها را با ارائهٔ دلیل و برهان به دامن جمهوری اسلامی بکشاند. اما گاه زبان منطق کار ساز نبود و آن‌ها وقتی با جوانی مسلمان و آزاده روبه‌رو می‌شدند، عقده‌های حزبی خود را با درگیری با سید حسین فرومی‌نشاندند.

شروع جنگ و حضور در جبهه

او به ورزش به‌خصوص به شنا علاقه داشت. وقتی جنگ شروع شد، به‌فرمان امام لبیک گفت و راهی جبهه‌ها شد. نبوغ، پشتکار و تلاش این جوان هجده‌ساله باعث شد تا مسئولان تیپ امام رضا (ع) او را به فرماندهی یکی از گردان‌ها منصوب کنند.

او فرمانده گردان روح‌الله شد و در جنگ‌های منظم و نامنظم نقش پر رنگ و مؤثری داشت.

شهادت دو برادر و تداوم راه آنها

در همان ماه‌های آغازین جنگ برادر او مهدی نیز که پیش از او به جبهه اعزام‌شده بود، درحالی‌که می‌رفت تا یک اسلحهٔ کالیبر ۵۰ را بردارد، هدف یکی از خمپاره‌های دشمن قرار گرفت و ترکش خورد. وقتی مهدی به شهادت رسید، حسین بسیار متأثر شد او با پیکر برادرش به مشهد رفت و دیگر به منطقه نرفت تا عملیات چزابه. وقتی به چزابه رسید، مسئولیتی نداشت. یکی دو نوبت در همان تیپ امام رضا (ع) مثل دیگر رزمندگان سلاح به دست می‌رفت و می‌جنگید. اما در عملیات بیت‌المقدس در گردان حاج باقر قالیباف به‌عنوان فرمانده گروهان انتخاب شد.

چند ماه بعد برادرش هادی به شهادت رسید اما سید حسین همچنان در جبهه ماند. چهرهٔ باز و گشاده و لبخند که همیشه بر لب داشت، از او یک رزمنده‌ای دوست‌داشتنی ساخته بود. خیلی‌ها دوست داشتند در گروهان او باشند. چون هم فرماندهی می‌کرد و هم با بذله‌گویی، به رزمندگان روحیه می‌داد.

بااینکه خونسرد بود، در کارهایش سهل‌انگاری نداشت.

آغاز زندگی مشترک

وقتی خرمشهر آزاد شد، او هم چون رزمندگان دیگر شاد شد و به مرخصی رفت. پدر و مادرش سعی می‌کردند او را متقاعد کنند که به ازدواج تن بدهد. اما او زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: جای من در جبهه است. نمی‌خواهم خانواده‌ای دیگر را اسیر خود کنم.

تا این‌که مادر او مکرمه خانم، پس از اصرار بسیار، موافقت او را گرفت. زهرا خانم دختر یکی از دوستان پدر بود. آقای بخشی سال‌ها بود که حاج‌آقا علی فاضل الحسینی را می‌شناخت و با او دوست بود و وقتی قرار شد این دو جوان به هم برسند مقدمات ازدواج زود جور شد. درست سه ماه پس از آزادی خرمشهر، سید حسین با زهرا خانم به عقد هم در آمدند.

تصدی مسئولیت فرمانده گردانی در سومار

او مرد خانه ماندن نبود. چند روز پس از عقد دوباره به جبهه رفت و در سومار عهده‌دار فرماندهی گردانی از تیپ امام رضا (ع) شد. در آن زمان شهید چراغچی فرمانده تیپ بود. او اعتقاد داشت: بعضی وقت‌ها آدم در مورد حسین اشتباه می‌کند، این‌قدر که خونسرد است و بی‌خیال، اما بعد که نتیجه کارهای محوله را می‌بیند و رعایت مسائل نظامی، بعد به‌اشتباه خودش پی می‌برد.

توفیق زیارت خانه خدا

هفت هشت ماه بعد، درست در ماه میانی بهار ۱۳۶۲ دوباره به مشهد بازگشت و جشن عروسی بر پا شد. یکی دو هفته بعد از عروسی، سید حسین به جبهه غرب برگشت. ضمن اینکه چند ماه بعد، توفیق زیارت‌خانه خدا نصیبش شد. در این سفر خواهر و شوهر خواهرش هم با یک کاروان دیگر هم‌سفرش شدند.

بازگشت از خانه خدا و پذیرش فرمانده گردانی روح الله

وقتی از مکه بازگشت، دوباره به جبهه رفت و این بار فرمانده گردان روح‌الله از تیپ امام رضا (ع) شد. در این مدت، چهار بار مجروح شد و هر بار که مجروح می‌شد، خانواده خوشحال می‌شدند چون فقط در این صورت بود که می‌توانستند سید حسین را در مشهد نگه‌دارند، در والفجر مقدماتی ترکشی به دست راست او اصابت کرد و در والفجر سه کمر و شانه‌اش زخمی شد و در عملیات دیگر، گلوله‌ای به ران راست او اصابت کرد.

به دنیا آمدن علیرضا

وقتی نوروز ۱۳۶۴ رسید، به سید حسین خبر دادند که فرزندش به دنیا آمده است. او وقتی علیرضا را دید، خوشحال شد. او هر بار که به دیدن فرزند و همسرش می‌رفت سعی می‌کرد زیاد به آن‌ها دل نبندد. سید ایمان و اطمینان داشت که به‌زودی شهید می‌شود.

سید حسین بیشتر وقتش را در جبهه می‌گذراند و مدت مرخصی‌اش زیاد نبود. بااین‌حال وقتی به مرخصی می‌رفت، در کارهای منزل یار و یاور همسر بو د.

سید حسین یک پسر بی نظیر بود

پدر همسرش می‌گفت: او برای من یک داماد، بهتر است بگویم، یک پسر بی‌نظیر بود و همه دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. او یک مؤمن واقعی بود و خداوند محبت افراد مؤمن را در دل مؤمنان دیگر جای می‌دهد و این لطف خداوند بود که شامل حال سید حسین شد.

دفعهٔ آخری که به مرخصی آمد، به مادر گفته بود: مواظب باشید محمد، برادر کوچک‌ترم، مادی‌گرا نباشد و به دنیا دل نبندد.

پرواز

‫سید حسین فاضل الحسینی، در ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در ناحیه اروندکنار - منطقـه عملیاتی فـاو –درحالی‌که فرماندهی گردان‌های روح الله - که خود تشکیل داده بود و به نام بـرادرش بـود - فـضل الله و ‫ثارالله را به عهده داشت، بعد از انجام عملی‌ات و گرفتن فاو و تثبیت نیروها بـه قرارگـاه بازگـشت و در  ‫مراجعت به منطقه، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر به فیض عظیم شهادت نائل شد. پیکر پـاک و  ‫مطهرش پس از انتقال به مشهد و تشییع در ۱ اسفند ۱۳۶۴ در صحن آزادی حرم مطهر امـام  هشتم(ع) به خاک سپرده شد.

خبر شهادتش که به خانواده رسید، مادرش نماز شکر به جای آورد. وقتی او را به معراج شهدا بردند تا برای آخرین بار با فرزندش دیدار کند، لب به سخن باز کرد و گفت: از شهادت، چیزی بالاتر نبود که به شما بدهند.

روح این شهید سعید، امروز در کنار شهدای نام‌آور هشت سال دفاع مقدس، روزی‌خوار و خوان گستردهٔ پروردگار است.

‫سید علیرضا فاضل الحسینی تنها فرزندی است که از شهید به یادگار مانده است.

خاطرات فرمانده شهید سید حسین فاضل‌الحسینی

اطاعت از فرماندهی

در عملیات بدر آقای چراغچی مسئول طرح و عملیات لشکر بود. او به عده‌ای از بچه‌ها گفته بود که داخل هور بروند و مسیر را برای عبور قایق‌ها باز کنند. باز کردن مسیر، معمولاً به گونه‌ای بود که بچه‌ها با قایق‌ها می‌رفتند و در طول مسیر، نی‌ها را با داس قطع می‌کردند. وقتی آقای چراغچی بچه‌های مسئول گردان‌ها و گروهان­ها را برای توجیه به داخل هور برده بود نی‌های داخل آب باعث به وجود آمدن مشکلاتی در حرکت قایق‌ها شده بود. وقتی آقای چراغچی برگشت گفت: به علت اینکه نی‌های زیر آب باعث به وجود آمدن مشکلاتی در حرکت قایق‌ها می‌شود بچه‌های طرح و عملیات باید به زیر آب بروند و نی‌ها را از پایین‌تر قطع کنند یا از ریشه بکنند. آقای چراغچی به آقای فاضل الحسینی گفت: شما هم با بچه‌ها برو و کمکشان کن. سید حسین درحالی‌که قبلاً سرما خورده بود بلند شد و لباس‌هایش را پوشید. آقای چراغچی گفت: چیه؟ از این‌که به شما گفتم برو این کار را انجام بده ناراحت هستی؟ اگر نمی‌توانی خودم بروم. فاضل الحسینی خندید و گفت: نه ناراحت نیستم. می‌روم این کار را انجام می‌دهم ولی ما یک کم پوست‌واستخوان بیشتر نیستیم. مواظب ما باش. رفت و این کار را انجام داد. با خودم فکر کردم و گفتم: اگر این کار را به من می‌گفت به احتمال خیلی زیاد نمی‌توانستم داخل آب سرد بروم و این کار را انجام دهم.

سعید رئوف

روحیه بسیجی

در عملیات فتح المبین برای عبور نیروها از رود کرخه پل شناوری را با آکاستیو درست کرده بودند. تعدادی از نیروها از پل عبور کردند. ناگهان دیدم سر و صدای نیروها بلند شد. وقتی نگاه کردم، دیدم طناب پل بر اثر اصابت ترکش گلولة خمپاره یا تیر پاره شده است. آقای فاضل الحسینی که در انتهای گروهان آخری حرکت می‌کرد با شنیدن سر و صدای بچه‌ها به محل پل آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: بر اثر ترکش خمپاره یا اصابت تیر به پل یکی از طناب‌های آن پاره شده است. ناگهان دیدم فاضل الحسینی اسلحه‌اش را روی زمین گذاشت و تکه طنابی را که آنجا افتاده بود برداشت. گفتم: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: می‌روم قسمتی از طناب که پاره شده است را بگیرم. بچه‌ها را سریع بفرست تا از روی پل رد شوند. داخل آب رفت و طناب پل را از دو طرف گرفت. مدت‌زمان زیادی طول کشید تا تمام نیروها توانستند از روی پل عبور کنند. وقتی می‌خواست از آب بیرون بیاید توان حرکت کردن نداشت. او را از آب بیرون آوردیم. دیدم در اثر فشار طناب‌ها بر دست شانه‌اش این دو موضع کبود شده است به‌گونه‌ای که توان به دست گرفتن اسلحه را نداشت ولی با همان حال مسئولیت فرماندهی گردان را که به عهده گرفته بود به انجام رساند.

عبدالعلی غفورپور

آخرین وداع با خانواده

روزی که آقا سید حسین برای رفتن به منطقه حاضر می‌شد به من گفت: چگونه فراق و دوری تو را تحمل کنم؟ جواب دادم: اگر دوری از من و فرزندت برایت سخت است پس چرا می‌روی؟ در جوابم گفت: چاره‌ای نیست، بااینکه تو و فرزندم را خیلی دوست دارم ولی کس دیگری هم هست که او را بیشتر دوست دارم و او پروردگار است. از من سؤال کرد: تو چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ گفتم: من هم خداوند را دوست دارم. در جوابم گفت: پس از خداوند بخواه که به من صبر عطا کند. این را گفت و خداحافظی کرد و رفت و به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود رسید.

زهرا بخشی

ذکر و یاد خدا

یک روز در منطقة عملیاتی والفجر ۳ با سید حسین فاضل الحسینی به یکی از پاسگاه‌های مرزی می‌رفتیم. در بین راه احساس کردیم در میدان مین قرار گرفتیم. ماشین را متوقف کردیم و آهسته پیاده شدیم. سید حسین رفت تا مین‌ها را خنثی کند همان‌طور که جلو می‌رفت زیر لب ذکر می‌گفت. به او گفتم: چه شده است؟ چرا این‌قدر ذکر می‌گویی؟ به شوخی گفتم: اگر بلد نیستی آن‌ها را خنثی کنی آهسته آن‌ها را بردار و بیرون بینداز، یا اگر می‌خواهی خودم بروم و آن‌ها را بیرون بیندازم. رو به من کرد و به شوخی گفت: نه مرد حسابی، اگر می‌خواهی آن‌ها را بردارم و توی جیبم بگذارم. بعد از سید سؤال کردم پس چرا این‌قدر ذکر می‌گویی؟ گفت: اگر اجلت هم رسید از خدا بخواه که توفیق بدهد تا کاری را که در نظر داری به بهترین نحو انجام دهی. اگر این را از او بخواهی خدا توفیق انجام آن را به تو می‌دهد. ذکر گفتن من هم برای این است که بتوانم این کار را انجام دهم.

سید هاشم موسوی

تلاش و پشتکار

در عملیات والفجر 8 قرار بود بچه‌های طرح عملیات برای عبور گردان‌ها از خط، خاک‌ریزی بزنند آقای فاضل الحسینی علاوه بر فرماندهی گردان، از بچه‌های طرح عملیات هم بود. مسئول زدن خاکریز یکی دیگر از برادران بود، ولی به علت اینکه او اهمیت این خاکریز را می‌دانست رفت تا در احداث خاکریز کمک کند. یکی از رزمندگان به من گفت اگر می‌توانی برو کمک فاضل الحسینی کن، چون دست‌تنهاست. با شنیدن این حرف به راه افتادم تا به سید حسین کمک کنم. وقتی به محل احداث خاکریز رسیدم. دیدم فاضل‌الحسینی لباس‌هایش را درآورده است و یک شلوار بادگیر و زیرپوش به تن دارد و سروصورتش پر از خاک شده است و بلدوزر را در زدن خاکریز هدایت می‌کند و همزمان بااینکه بلدوزر خاک می‌ریزد نیروهایش را هم پشت خاکریز مستقر می‌کند.

سعید رئوف

حالات معنوی قبل از شهادت

نیمه‌های شب دومی که فاو را گرفته بودیم از خواب بیدار شدم. صدای فردی که بلند گریه می‌کرد به گوشم رسید، به دنبال صدا بیرون رفتم. دیدم سید حسین است. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ جواب نداد. اصرار کردم گفت: لحظه‌ای پیش دو برادرم را که شهید شده‌اند را در خواب دیدم. به من گفتند چرا پیش ما نمی‌آیی؟ دلمان برایت تنگ‌شده است. تا کی می‌خواهی ما را تنها بگذاری؟ صبح روز بعد سید حسین از من جدا شد حدود ساعت هفت یا هشت بود که خبر شهادتش را به من دادند.

شهید گل محمد غزنوی (شهادت عملیات کربلای 5)

نام:
ایمیل:
* نظر: