کد خبر: ۷۷۱۷۲
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۱:۱۶
کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود . کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند.

حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای 5 بود.

 آمد پیش من. گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان.

گفتم: یعنی چی، کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد. 

دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. نا آرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان!

کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود . کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند. از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه این ها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. 

هر جور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. 

وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم. گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم.

گفتم چه کار؟

گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین ها تدارکات نیست. من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها راه بی اندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده را از همان جا شروع کنیم!

دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش.

خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. 

شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیم چی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟

گفتم: نه!

رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. 

گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن.

دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. 

گفتم: خیلی خوب، حالا برو!

با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ!

این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله توپ آمد...

☝️ راوی سردار قاسم سلطان ابادی




منبع:خاطرات کوتاه کوتاه از شهدای استان فارس
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: