زنان اين سرزمين كهنسال، پيوسته در عرصه هاي نبرد خير و شر، در كنار مردان
با ستم ستمگران به مقابله ايستاده و برگ هاي زريني را به تاريخ سراسر
جانفشاني و پاسداري از آيين و ميهن افزوده اند. زنان ايراني، دراسارت دشمن
جبار نيز ثابت كردند كه اين ملت، در برابر هيچ قدرتي سر تسليم فرود نمي
آورد و تعظيم و تكريم را فقط شايسته ”او“ مي داند كه عزت و سربلندي انسان
هاي مخلص و صبور را ضمانت كرده است.اوايل پاييز سال 1359 چهار دختر ايراني
در خرمشهر به اسارت نيروهاي عراق در آمدند. اما از بين اين چهار نفر دكتر
فاطمه ناهيدي تنها زني بود كه نيروهاي عراقي او را در خط مقدم به اسارت
درآوردند و سه دختر ديگر نيز در داخل خاك ايران و در شهر خرمشهر اسير شدند.
آنچه در پي ميآيد گفتگو با خانم فاطمه ناهيدي است .
*سوال: قبل از اسارت چه مي كرديد؟
*ناهيدي: در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم و در مناطق محروم خدمت مي كردم.
*سوال:چند سالتان بود و چه شد كه تصميم گرفتيد عازم جبهه شويد؟
*ناهيدي:بيست و چهار سال داشتم. در شهر بم بودم كه خبر شروع جنگ را شنيدم و به جبهه رفتم.
*سوال:از خودتان نپرسيديد كه زن در جبهه چه مي كند؟
*ناهيدي:چرا،
ولي با توجه به تخصصي كه داشتم و مخصوصاً با عشقي كه به خدمت به كساني كه
به تجربه هاي پزشكي من نياز داشتند، مي دانستم كه حضورم مفيد خواهد بود.
*سوال:نترسيديد؟
*ناهيدي:چرا. يادم مي آيد كه با صداي هر انفجاري بند دلم پاره مي شد. من هيچ وقت جنگ را آن جور نديده بودم.
*سوال:از ابتداي ورود خود به جبهه و احساستان بگوييد؟
*ناهيدي:تازه
رسيده بوديم دزفول و يكراست رفته بوديم پايگاه وحدتي. من بودم و دكتر
صادقي، آقاي زندي و برادر جرگويي با دو نفر ديگر كه امدادگر بودند. من هم
كه سال گذشته در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم. از تهران يك اكيپ شديم
و رفتيم جبهه. اول رفتيم غرب، اما سه روز بيش تر نمانديم. گفتند جنوب
بيشتر به نيرو نياز دارد. رفتيم انديمشك. همه جا پر از دود بود. نيروگاه
برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برويم دزفول. شب دزفول بمانيم و صبح حركت
كنيم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست كمي از جاهاي ديگر نداشت. در
پايگاه وحدتي دزفول، فقط نيروهاي ارتشي مانده بودند و زنها و بچه ها را
برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمي دادند. عموي من آنجا بود. تلفن كردم و
او آمد ما را برد داخل پايگاه. شب وحشتناكي بود. از بس آنجا را مي
كوبيدند، فكر مي كردم تا صبح زنده نمي مانيم. قبل از جنگ، زياد با خانواده
مي رفتيم آنطرف ها. پايگاه وحدتي جاي قشنگي بود. آن شب خيلي ساكت بودم. به
جز صداي انفجار يا بمباران صداي ديگري وجود نداشت.
*سوال: آيا موردي پيش آمد كه به ترديد بيفتيد و احساس كنيد كه اشتباده كرده ايد كه به منطقه جنگي آمده ايد.
*ناهيدي:بله،
زماني كه مجروحان را مي ديدم به خصوص وقتي كه مي ديدم چطوري جوانان ما دست
و پا و چشم و اعضاي بدن خود را از دست مي دهند و معلول مي شوند. ولي من از
دو دلي بدم مي آيد. دلم مي خواست هر تصميمي مي خواهم بگيرم، زودتر بگيرم.
فكر مي كردم كاش به حرف دايي گوش كرده بودم و نمي آمدم.
*سوال:آيا كسي با جبهه رفتن شما مخالفت كرد؟
*ناهيدي:بله.
وقتي مي خواستم بيايم جبهه، دايي من اصرار مي كرد بمانم. مي گفت،
”احساساتي شده اي.“ مي گفت ”ما جنگ جهاني دوم را ديده ايم. به اين سادگي ها
نيست. كشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروي دست و پايت
قطع شود، يك عمر بيچاره مي شوي.“ هرچه برايش توضيح مي دادم بايد بروم،
وظيفه است، گوش نمي داد.
*سوال: پدر و مادرتان هم مخالفت كردند؟
*ناهيدي:خير.
مادرم مي گفت، ”داداش! اصرار نكن. بگذار با خيال راحت برود.“ مامان به اين
كارهاي من عادت داشت. بابا هم مي دانست وقتي مي گويم ”مي خواهم بروم“،
حتماً فكرهايم را كرده ام. چيزي نگفت. از وقتي فارغ التحصيل شده بودم، رفته
بودم مناطق محروم. احساس مي كردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در
يكي از فرمايشاتشان دستور داده بودند كه هر كس مي تواند برود و به مناطق
محروم به مردم خدمت كند. زمان شروع جنگ من در يكي از روستاهاي اطراف بم
بودم، كه شنيدم جنگ شروع شده. همانجا تصميم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران.
مادربزرگ فوت كرده بود. تازه دفنش كرده بودند. خيلي دوستش داشتم. به هم
خيلي نزديك بوديم. همه حرفهايم پيش او بود. اما جنگ همه ي باورها را عوض
كرده بود. حتي نمي توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود.
*سوال:چگونه و از چه طريقي به جبهه رفتيد؟
*ناهيدي:بندرعباس
كه بودم با شهيد صادقي آشنا شدم. با ايشان و چهار نفر از امدادگران كه از
اصفهان آمده بودند، ق q طD%ط¯ط§ظٹ ط¯ط±ع¯ظٹط±ظٹ ط¨ط§ظ¾عکط§ع©-ط´ظ‡ط¯ط§ظٹ ط¬ظ‡ط±ظ…ظٹ-طھط´ظٹظٹط¹ ظ¾ظٹع©ط±-طھظٹظ¾ 33 ظ‡ظˆط§=' > پ كر9 q Xي#amp\www\tanvir_inserter\add_body\body.txt g ( 9 X‰%~%‡ظ„ط§ع©طھ ط±ط³ظٹط¯ ime1 ( ٍ% ,y%€?%`â# ³طھ ط§ ط9 1 xه%amp\www\tanvir_inserter\add_body\body.txt ط§0 9 ث%â%ظˆط³طھ
2011-08-28 |