در سال 1330 در شهرستان جهرم، و در خانوادهای مذهبی فرزندی چشم به جهان گشود که نام و یادش موجب افتخار ماست.
محمدحسن دوران تحصیل ابتدایی تا متوسطه خود را در جهرم سپری کرد و در کنار آن به پدر در امر کشاورزی کمک مینمود. بعد از سپری کردن دوران متوسطه، جهت ادامه تحصیل به شیراز رفت و در رشتۀ الکترونیک مدرک فوق دیپلم خود را اخذ نمود؛ و بعد از آن در شهرستان لار مشغول به تدریس شد.
بعد از 8 سال تدریس، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی با جمعی از دوستان و هم رزمان به ارشاد و تبلیغ در بین دانشآموزان و مردم پرداخت. به همین دلیل ساواک ایشان را راحت نگذاشت و در زمان تدریسش در حالی که در کلاس مشغول بود به مدرسه هجوم برده و او را دستگیر کردند و به زندان انداختند. مبارزات ادامه داشت و مرتباً ایشان را تحت نظر میگرفتند و بیان شده که گاهی اوقات اعلامیه به دست از دیوارها و پشت بامها فرار میکردند تا بتوانند پیام امام را به مردم برسانند.
پس از سرنگونی رژیم شاهنشاهی و پیروزی انقلاب شکوهمند ایران اسلامی با جمعی از برادران به تأسیس سپاه پاسداران اقدام نمودند و همزمان مسئولیت دو بخش برعهدۀ ایشان بود. در دستگیری اشرار و منافقین و جلوگیری از فعالیتهای تخریب گرانه بسیار کوشا بودند.
ایشان علاوه بر این فعالیتها با سپاه پاسداران، جهاد سازندگی بسیج نهضت سوادآموزی اداره آموزش و پرورش فرمانداری صندوق قرضالحسنه نیز مساعدت و همکاری تنگاتنگی داشتند.
مرتباً در جلسات و مأموریتهای خارج از شهر شرکت نموده و تمام هم و غم او پایداری و استحکام پایههای حکومت جمهوری اسلامی نوپا بود. در سال 1359 ازدواج کردند که حاصل آن 2 فرزند است. دیری از ازدواج نپایید که جنگ آغاز شد و با توجه به رشادتهایی که ایشان در طول زندگی از خود نشان داده بودند نسبت به این مسئله مهم نیز بیتفاوت ننشستند.
و چه تعبیر زیبایی خداوند در قرآن دارد : بمیرید قبل از آنکه شما را بمیرانند؛ و این است مرگ انتخابی. زیبا و شیرین اما بسیار سخت. این همان هنر مردان خداست. دل نسپردن به دنیا و متعلقاتش و جان به جانان سپردن. آیا تاکنون اندیشیدهایم؟ چه کسانی به این مقام دست مییابند؟
مگر اینان را ندیده بودیم. آشنا و دوست ما نبودند. پس چگونه توفیق راه یافتن به مقام والای شهادت را یافتند. آری اینان خود را و خدای خود را خوب شناختند. به طوری که دیگر دنیا فریبشان نداد.
ما ز بالائیم و بالا میرویم ما ز دریائیم و دریا میرویم
از زبان مادر شهید: خداوند سه دختر به من داده بود از او پسر میخواستم. در یکی از شبها در عالم خواب دیدم که سیدی با شال سبز به خوابم آمد و گفت : انشاء الله خداوند پسری به شما عنایت خواهد کرد و من نیز به درخواست پدرش که میخواست نام پدربزرگ زنده شود او را بعد از تولد حسن گذاشتم این یک نشانه از برگزیده شدن حسن بود که خداوند امانتی داد که در زمان معین او را از ما بستاند.
از زبان برادر شهید: شهید حسن از زمان کودکی بچهای فعال و مردمی بود و در عین حال مذهبی و به همه افراد کمک میکرد. زمان مدرسه در کلیه فعالیتهای مدرسه همکاری داشت و از نظر درسی بچهی درس خوانی بود؛ و در محله نیز به نجابت و خوش رویی زبان زد عام و خاص بود. بعد از دیپلم فنی از هنرستان وارد دانشگاه شد و مدرک فوق دیپلم گرفت. چون وضعیت کارش مشخص نبود به خدمت سربازی رفت. رفتار او در پادگان طوری بود که وقتی او را به یکی از پاسگاهها به عنوان درجهدار و فرمانده پاسگاه فرستاده بودند با سربازان مثل یک برادر رفتار میکرد. اجازه نمیداد لباسهایش را سربازان بشویند و با زیر دستانش با خشونت برخورد نمیکرد. بعد از خدمت سربازی به استخدام آموزش و پرورش لار درآمد و در یکی از مدارس مشغول تدریس شد. از طرفی در سالهای 52 و 53 او نیز در زمینه انقلاب فعالیت داشت و مرتب نوار و اعلامیههای امام را مخفیانه به دست دوستان میرساند و در سر کلاس هم به این امر مبادرت میورزید که بالاخره مأموران او را گرفتند و به زندان انداختند و سپس او را به جهرم منتقل کردند ولی پس از مدتی آزاد شد. با وجود این شهید حسن، آرام ننشست و فعالیتهای خود را ادامه داد و به همین خاطر با کمک بعضی از دوستان از جمله دکتر نصرالله میمنه به فعالیتهای مخفیانه و انقلابی خود مشغول بود. آنها بنا به دستور امام که از مردم میخواستند به خیابانها بریزند اولین تشکلها و تظاهراتها را به راه انداختند. این فعالیتها ادامه داشت تا انقلاب به پیروزی رسید. چون در آن ایام مردم به پادگانها ریختند و اسلحهها به دست مردم افتاد. از طرف مقامات ملزم به تشکیل کمیتهای در منطقه جبذر جهت نظم بخشی به امور و جمع آوری سلاحها شد که به واسطه آن چندین کمیته دیگر که زیر نظر شهید ترابیخواه اداره میشد به راه افتاد.
پس از چندی چون اوایل انقلاب بود مدارس و دانشگاه تعطیل بود. طی حکمی ملزم به تشکیل سپاه جهرم گردید. اولین هسته سپاه را به کمک دوستان تشکیل داد و در کنار آن به فعالیت در این زمینه پرداخت. همزمان با سپاه عضو شورای جهاد سازندگی هم شد که در این زمان اشرار و خانها از جمله (خسروخان، ناصرخان و همتعلی شُلی) در اطراف جهرم و در منطقه قیر و کارزین سر برافراشته بودند که طی یک عملیات سخت همتعلی را دستگیر و به جهرم انتقال دادند. متأسفانه در بین راه ماشین آنها چپ شد. اما قبل از فرار اشرار آنها را دستگیر و در جهرم یکی از آنان را به دار آویختند. این فعالیتها ادامه داشت تا زمان جنگ که بالاخره از سپاه مرخصی میگیرد و به بهانه عروسی خواهرزاده با بچههای جهاد به جبهه میرود. در همان زمان عملیات فتحالمبین بود که به عنوان مسئول محور به خط رفت و درهمان عملیات با ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در بخشی از وصیتنامه خود چنین مینویسد :(در حال رفتن به جبهه مینیبوس ما چپ شد اما خدا نخواست که من در آن از بین بروم و تقدیر ما در جبهه قرار داده بود. تا به دیدار حق نائل آئیم)
از زبان فرزند شهید: شهید محمدحسن چندین بار در جبهه شرکت کرد. علیرغم اینکه مسئولین به ایشان اجازه شرکت در جنگ را به دلیل نیاز به حضورشان در پشت صحنه نمیدانند اما ایشان با گرفتن مرخصی از سپاه همراه با گروه جهاد سازندگی راهی جبهه شد و به عنوان مسئول محور اصلی عملیاتی ادای وظیفه کرد؛ و سرانجام در تاریخ پنجم فروردین ماه سال 1361، شهید محمدحسن ترابیخواه، به آرزوی همیشگی خود رسید. همانگونه که در بخشی از وصیتنامه خود چنین یاد کرده است : از ابتدای جنگ تاکنون آرزو داشتهام که به جبهه اعزام و به هدف نهایی خود که همان شهادت در راه خدا بود نائل آیم. هم رزمان و دوستان و آشنایان که با خلق و خوی و منش ایشان آشنا بودند از رفتن او بسیار متأسف شدند. اما خود او به هدف نهاییاش رسید و این بهترین اجری است که خداوند به بندگان صالح خود هدیه میدهد.