کد خبر: ۳۷۱۶۲
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۹
از من خواست تا برای حل مشکل یکی از دوستانش که می خواست ترک تحصیل کند، با او همراه شوم. در راه که قدم می زدیم چشم عباس به پیرمرد دست فروشی افتاد که مقداری سیب زمینی برای فروش روی زمین ریخته بود
ازکودکی غم خوار دیگران بود وهرچه داشت با دیگران شریک می شد. دوره راهنمایی بود. از من خواست تا برای حل مشکل یکی از دوستانش که می خواست ترک تحصیل کند، با او همراه شوم. در راه که قدم می زدیم چشم عباس  به پیرمرد دست فروشی افتاد که مقداری سیب زمینی برای فروش روی زمین ریخته بود، اما کسی از او چیزی نمی خرید. دیدم عباس ایستاد و وبه پیرمرد سیب زمینی هایی که جلویش ریخته شده بود نگاه می کند.گفتم:« عباس مگه عجله نداشتی؟»
با حیرت گفت: «بابا نگاه کن همه مشتری دارن جز این پیرمرد!
صبرکن چند کیلو سیب زمینی بخرم، بعد بریم.»
رفت وپنج کیلوسیب زمینی از آن پیرمرد بی نوا خرید. گفتم: «بابا ما به این همه سیب زمینی که نیاز نداریم!»
خندید و گفت: «اشکال نداره،چند کیلو رو می دیم خونه دوستم باقیرو می بریم خونه!»
شهید عباس دوران متولد1329 در شیراز است که در تاریخ 1361/4/30 در بغداد به شهادت رسیده است.
منبع: کتاب پرنده و آتش- بهمن پگاه راد
/224224
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: