آخرین اخبار
کد خبر: ۴۵۷۸
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۵
شبنم غربت

سيدرضا مويد

مي دهد بوي حسين کربلاي مشهدم

شبنم غربت گرفت لاله هاي مشهدم

من غريب الغربايم با غريبان آشنايم

من رضايم من رضايم

حج مظلوميت است اعتکاف کوي من

خون ثاراللهي ام جوشد از هر موي من

وارث خون خدايم يادگار کربلايم

من رضايم من رضايم

در هواي تربتم گريه دارد آسمان

بر من و بر غربتم خون ببارد آسمان

گرچه بر غم ها دوايم بي کسم، درد آشنايم

من رضايم من رضايم

شعله زد غصب فدک از جنايات يزيد

آتشي زان شعله بود ظلم مامون الرشيد

من که مسموم از جفايم کشته اين ماجرايم

من رضايم من رضايم

کربلاي ديگر

غلامرضا سازگار

خراسان مي دهد بوي مدينه

خراسان کوه غم دارد به سينه

خراسان را سراسر غم گرفته

در و ديوار آن ماتم گرفته

خراسان! کو امام مهربانت؟

چه کردي با گرامي ميهمانت؟

خراسان راز دل ها با رضاداشت

چه شب هايي که ذکر يا رضا داشت

خراسان کربلاي ديگر ماست

مزار زاده پيغمبر ماست

خراسان! مي دهد خاکت گواهي

ز مظلومي، شهيدي، بي گناهي

به دل داغ امامت را نهادند

امامت را به غربت زهر دادند

دريغا! ميهمان در خانه کشتند

چه تنها و چه مظلومانه کشتند

امام انس و جان را زهر دادند

به تهديد و به ظلم و قهر دادند

ز نار زهر دشمن، نور مي سوخت

سراپا هم چو نخل طور مي سوخت

ز جا برخاست با رنگ پريده

غريبانه، عبا بر سر کشيده

گهي بي تاب و گه در تاب مي شد

همه چون شمع روشن آب مي شد

ميان حجره در بسته مي سوخت

نمي زد دم ولي پيوسته مي سوخت

ز هفده خواهر والا تبارش

دريغا کس نبودي در کنارش

به خود پيچيد و تنها دست و پا زد

جوادش را، جوادش را صدا زد

دلش درياي خون، چشمش به در بود

اميدش ديدن روي پسر بود

پدر مي گشت قلبش پاره پاره

پسر مي کرد بر حالش نظاره

پدر چون شمع سوزان آب مي شد

پسر هم مثل او بي تاب مي شد

پدر آهسته چشم خويش مي بست

پسر مي ديد و جان مي داد از دست

پسر از پرده دل ناله سر داد

پدر هم جان در آغوش پسر داد

نماز غريب هميشه ها

علي اکبر لطيفيان

دل هميشه غريبم هوايتان کرده است

هواي گريه پايين پايتان کرده است

و گيوه هاي مرا رد پاي غمگينت

مسافر سحر کوچه هايتان کرده است

خداش خير دهد آن کسي که بال مرا

کبوتر حرم باصفايتان کرده است

چگونه لطف نداري به اين دو چشمي که

کنار پنجره هايت صدايتان کرده است؟

چگونه از تو نگيرم نجات فردا را؟

خدا براي همين ها سواي تان کرده است

چرا اميد نداري مدينه برگردي؟

مگر نه آن که خدا هم دعاي تان کرده است؟

ميان شهر مدينه يگانه خواهرتان

چه نذرهاي بزرگي برايتان کرده است

تو آن نماز غريب هميشه ها هستي

که کوچه هاي خراسان قضاي تان کرده است

سپيده اي و به رنگ شفق درآمده اي

کدام زهر ستم جابه جاي تان کرده است

سايه اندوه

محمدجواد غفورزاده (شفق)

يا آن که بخوانيد به بالين پسرم را

يا بر سر زانو بگذاريد سرم را

شب تا به سحر چشم به راهم که نسيمي

از من ببرد سوي مدينه خبرم را

کي باور من بود که از آن حرم پاک

يک روز جدا گردم و بندم نظرم را

مجبور به توديع حرم بودم و ناچار

در سايه اندوه نشاندم پسرم را

هنگام خداحافظي از شهر، عزيزان

شستند به خوناب جگر رهگذرم را

گفتم همه در بدرقه ام اشک ببارند

شايد که نبينند از آن پس اثرم را

دامانم از اين منظره پر اشک شد اما

گفتم که نبيند پسرم چشم ترم را

باکس نتوان گفت وليعهدي مامون

خون کرده دلم را و شکسته کمرم را

من سر به وليعهدي دونان نسپارم

بگذارم اگر بر سر اين کار سرم را

تهمت ز چه بنديد به انگور، که خون کرد

هم صحبتي دشمن ديرين جگرم را

آفاق همه زير پر رافت من بود

افسوس بدين جرم شکستند پرم را

آن قوم که در سايه ام آرام گرفتند

دادند به تاراج خزان برگ و برم را

بشتاب به ديدار من اي گل که به بويت

تسکين دهم آلام دل در به درم را

روزم سپري شد به غم، اما گذراندم

با ياد تو اي خوب، شبم را سحرم را

حضرت خورشيد ز خود شسته دست

محمد سهرابي

مرد سماوات زمين خورده است

کعبه حاجات زمين خورده است

سلسله جنبان خدا دوستان

لرزه گرفته است چرا دوستان؟

حبه انگور چه با تاک کرد؟

مستي ما را ز چه در خاک کرد؟

برق چرا خانه ا... سوخت؟

وز همه حجاج حرم، راه سوخت

حضرت خورشيد ز خود شسته دست

حجره توحيد به حجره نشست

رنگ خدا را ز چه نشناختند؟

قافيه را مثل حنا باختند

چند قدم رفت و زمين گير شد

از سفر اين مه به صفر سير شد

جان دو عالم به لبش جان رسيد

لرزه ز زانو لب و دندان رسيد

زلف شد و پيچ شد و تاب شد

قامت او طاقي ز محراب شد

رفت و ملاقات، ور افتاده بود

کوه خدا از کمر افتاده بود

خالي از انديشه محراب ها

چفت شد و بسته شد از باب ها

در کف دستش دل خود را گرفت

دل که نگو، حاصل خود را گرفت

نم نمک، از گريه چو لبريز شد

اي پسرم گفت لبش خود به خود

اين پسر کيست که ماه آمده؟

يا که به خورشيد گواه آمده

او جگر مرد جگردار ماست

او پسر دلبر عيار ماست

آمده لب تر کند از جام او

گريه کند بر غم فرجام او

بر سر دامن سر بابا گرفت

باز گريزي به فغان پا گرفت

نام:
ایمیل:
* نظر: