آخرین اخبار
کد خبر: ۴۶۲۰
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۱۸
چهره معصومانه و کودکانه‌اي بر روي صفحه تلويزيون نقش مي‌بندد. اوايل جنگ است و خرمشهر آزاد شده است. صحبت‌هايش اما به نوجوان نمي‌ماند. همچون مردان الهي سخن مي‌گويد؛ مثل «مردان خدا».

بسم ‌ا... ‌الرحمن ‌الرحيم / رب اشرح لي صدري و يسر لي امري و احلل عقدةمن لساني يفقهوا قولي.

با سلام بر امام زمان (عجل‌ا... تعالي فرجه الشريف) و نايب بر حق‌اش، قلب تپنده مستضعفان جهان، امام خميني (ره) و شهداي راه حق و حقيقت و مجروحان و معلولان. مهرداد عزيزاللهي هستم. اعزامي از اصفهان که 14 سالمه. انگيزه‌اي که باعث شد به جبهه بيام ... واقعا اون برادرايي که قبلا جبهه بودند و مي‌آمدند براي ما تعريف مي‌کردند جبهه چه خاصيت‌هاي خوبي داره ... که مثلا هر کسي بره ساخته مي‌شه از هر لحاظ و ديگه اون ناخالصي‌ها و اون گناهاش در اونجا ... در جبهه معصيت نمي‌شد ... من به جبهه اومدم شايد کمکي در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه.در اين مدت که در گردان تخريب هستيد چه کارهايي انجام داده‌ايد؟در اين مدت البته ما هيچ کاري نکرديم. هر کاري که مي‌شد خدا مي‌کرد. ما فقط وسيله بوديم. همين حالا که ما داشتيم با موتور از خط مي‌آمديم يک خمپاره تقريبا 5 متري به ما خورد. دقيقا 5 متري موجش ما را تکان داد و يک ترکش هم نخورديم ما فقط وسيله بوديم در اين جبهه‌ها. هيچ‌کاره‌ايم، ضعيفيم در مقابل اين قدرت‌ها. فقط خداست که ما را ياري مي‌کند.

در محورهاي مختلف عراق که مين مي‌گذارند مين خنثي کرديد؟ آيا براي محورهاي خودمان مين کاشتيد؟خنثي، بله کرديم. يک مقدار در عمليات بيت‌المقدس بود که براي برادرامون در فتح خرمشهر در وهله اول و دوم و سوم معبر باز کرديم. عمليات رمضان بود معبر باز کرديم در تيپ نجف اشرف که واقعا معجزات زيادي بر ما شد. همين عمليات که معبر باز نکردم در گردان بودم.وقتي مي‌آمدي جبهه پدر و مادرت راضي بودند، از آن‌ها اجازه گرفتي؟پدر و مادر من اتفاقا زمينه آمدنم به جبهه را خودشان درست کردند. واقعا از آن‌ها تشکر مي‌کنم که اجازه دادند بيام جبهه. به بقيه پدر و مادرها هم مي‌گم اين قدر احساساتي نباشند. وابسته نباشند که فرزندشون بياد جبهه ... بگذارند فرزندشون بيايد، خودشان بيايند ساخته بشن در اين جبهه‌ها. به نظر من هر کس حداقل بايد يک هفته بياد و جبهه‌ها را حتي به صورت تماشا نگاه کند.

تا حالا رفتي براي مين‌گذاري؟بله، رفتيم ولي از نظر امنيتي درست نيست بگم کجا ...

آنچه خوانديد، متن تنها فيلم به‌جامانده يکي از کم‌سن‌وسال‌ترين سرداران سپاه اسلام در ايام دفاع مقدس است. شهيد مهرداد عزيزاللهي را شايد کمتر کسي بشناسد. شناخت ما هم از او چيزي جز همان چند دقيقه فيلم‌ و مقداري متن از زندگي کوتاه اما درخشان او نيست. مهرداد فرزند دوم خانواده بود که در تاريخ 12/7/1346 در يکي از محله‌هاي قديمي به‌نام عليقلي آقا در شهر اصفهان متولد شد. پدرش يک فرهنگي بازنشسته و داراي ليسانس زبان انگليسي و مادرش يک بانوي خانه‌دار بود. سال 1359 با شروع فتنه کردستان، درحالي‌که هم‌سن‌وسالان او در مدارس مشغول درس خواندن بودند، به همراه برادر ديگرش مسعود راهي اين ديار شد و همان‌جا بود که از فرمانده خود درخواست کرد تا با رفتن او به جبهه‌هاي جنوب موافقت شود. در جبهه‌هاي جنوب است که مهرداد به گردان تخريب رفته و در اين گردان خط‌شکن، با 14 سال سن به عنوان کم‌سن‌وسال‌ترين تخريب‌چي به «مهندس مين» لقب مي‌گيرد. سال تحصيلي 66 - 65 موعد دومين اعزام او به جبهه‌هاست. مسعود برادر بزرگ‌ترش 19 اسفند سال 60 شهيد شده و کمتر از يک سال قبل خبر شهادتش را به خانواده مي‌دهند تا همان‌طور که خودش خواسته بود به دست پدر و مادرش غسل و کفن شود. حال مهرداد برادر شهيد هم هست تا با انگيزه بيشتري در جبهه‌ها حضور يابد. ماجراي ديدار با امام روح ا...

مردان خدا را «مردان خدايي» مي‌شناسند. شبي که فيلم مصاحبه مهرداد از تلويزيون پخش شد، رهبر کبير انقلاب اسلامي هم آن شب او را از سيما تماشا مي‌کنند و دستور مي‌دهند تا اين نوجوان را به محضر او ببرند. مادرش در اين باره مي‌گويد: «آن فيلم براي اوايل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خميني هم آن فيلم را ديده بودند و خواسته بودند مهرداد را ببرند پيش ايشان. امام مهرداد را مي‌بينند و بازوي او را بوسه مي‌زنند و او هم دست امام را مي‌بوسد. مهرداد به امام مي‌گويد چيزي را براي تبرک به من بدهيد. امام هم يک قندان قند را دعا مي‌خوانند و به او مي‌دهند. خيلي‌ها آمدند و از آن قندها براي مريض‌شان بردند تا شفا پيدا کند...» خود شهيد در بخشي از دست‌نوشته‌هاي خود به شرح خاطره‌هاي ديدارش با امام (ره) مي‌پردازد و مي‌نويسد: «فقط من اجازه ورود داشتم. موقتا با برادران خداحافظي کردم و همراه يکي از برادران پاسدار رفتم. بعد از گذراندن يک کوچه‌ باريک به يک کوچه نسبتا پهن رسيدم، بعد وارد يک اتاقک شدم و آنجا کاملا بازديد بدني شدم. از اتاق که بيرون آمدم چند متر آن طرف‌تر دوباره بازديد بدني شدم، وقتي به منزل امام رسيدم از يک در آهني کوچک وارد حياط شدم، حياط کوچکي بود. از چند پله بالا رفتم و وارد ايوان شدم، کفش‌هايم را از پا بيرون آوردم و رفتم داخل اتاق و سلام کردم و مستقيم به طرف امام رفتم. حالت عادي خودم را از دست داده بودم و يک حالت اضطرابي پيدا کرده بودم، بعد از نزديک شدن به امام دست مبارکشان را گرفتم و بوسيدم، کمي که نشستم يک شيشه عطر و چند حبه قند درآوردم و دادم تا امام تبرک کنند، امام دست مرا گرفتند و گفتند: سردت است؟ گفتم: خير. بعد امام از من سوال کردند که جلو هم مي‌روي؟ گفتم: بله. بعد گفتند: کوچولو هستي. بعد امام لبخندي زدند و بلند شدند و به داخل اتاق رفتند، من هم دنبالشان رفتم. حاج آقا توسلي هم عباي امام را برداشت و به اتاق رفت. امام يک عرقچين سياه و يک عباي سياه و يک عباي آبي آسماني هم داشتند. نشستند روي يک مبل که ملافه‌ سفيدي رويش کشيده شده بود. من هم کنارشان ايستادم و از امام پرسيدم: نظر شما درباره اين جنگ چيست؟ امام لبخندي زدند و گفتند: خوبه. بعد به امام گفتم: ممکن است يک نوشته و يا چيزي به من بدهيد. اين را گفتم و دفتر را دادم به دست مبارک‌شان. امام مطلبي روي آن نوشتند و به من دادند...»

مهر سال 65 فرا رسيده و آخرين اعزام مهرداد به جبهه‌هاي جنگ است. چند روز بعد نوجوان تخريب​چي به همرزمان شهيدش پيوست.

خراسان

نام:
ایمیل:
* نظر: