زندگينامه احد طاهري پور
در فروردين 1340 مصادف با محرم حسيني فروزندهترين آفتاب خانه ما طلوع كرد. چه لحظه باشكوهي كه او را «احد» ناميدند. بسان گوهري گرانبها و تابناك بين اهل خانه ميدرخشيد. شخصيت والا و ملكوتيش از همان موقع در چهره معصومانهاش نمودار بود. انگار پرنده بهشتي كه بالهاي رنگارنگش به زيبايي اشعههاي خورشيد باشد جلوه نمايي ميكرد. هوش و استعداد فراواني در نهاد او نهفته بود كه مدام آماده فراگرفتن و به مرحله اجرا درآوردن آن بود. در سن پنج سالگي بود كه نماز خواندن را شروع كرد. وقتي به نماز ميايستاد، چون پردهاي صاف و پاك، چون چشمهاي جوشنده كه در آينه وجودش زيباييها رخ مينمايد و زشتيها شرمسار ميشوند. شايد از همان ابتدا تزكيه نفس را آغاز كرده بود. در سن شش سالگي پا به ميدان علم و دانش نهاد و در مدرسه «مرآت» آغاز به تحصيل كرد. از همان اوايل تحصيل علاقه شديدي به خواندن و نوشتن پيدا كرد. زيرا زبان فارسي كه كليد تفهيم و تفهم است بايستي به خوبي ياد ميگرفت و به رموز دقايق آن آشنا ميشد. در فراگيري علم و دانش هوش، ذكاوت عجيبي داشت بطوريكه مدام در پي آموختن مطالب جديدتر بود و در مسائل گوناگون كنجكاوي خارقالعادهاي از خود نشان ميداد. سعي ميكرد كه به عمق و درون همه چيزپي ببرد و بطور سطحي از قضايا نميگذشت. بعد از پايان رسانيدن مراحل ابتدايي دارد مدرسه راهنمايي «جلوه» (شهيد خديو) شد و دوره جديدي از تحصيل را آغاز كرد. او مثل تشنهاي بود كه به اميد يافتن چشمهاي از صخره و سنگلاخ بالا ميرفت و هرچه به قله نزديكتر ميشد، قلبش تندتر ميتپيد و اميدش شكفتهتر ميشد. در آن وقت در ضمير ذهنش چه ميكاويد؟ خدا ميداند. شايد درحالي كه اميدوار بود، به غروب غمانگيز اميدش نيز ميانديشد كه چون آفتاب، غروب خونرنگ و سرخ، در پي روزهاي عمرش پنهان است. در اين دوره از زندگيش كدام ويژگي او ميتوان برجستهتر از ويژگيهاي فراوان ايشان ديد؟ يكرنگي؟ دل صاف و بيكينه؟ پاكي و صداقت؟ بيريا و سادگي؟ دقت نظر و هوش و فكرش؟ انضباط در كارها؟ كارهاي دستي و هنرش ميتوان به جرات گفت كه كمتر كاري پيدا ميشد كه او مهارت نداشته باشد.
در ايام تعطيلات از هيچ تلاشي فروگذار نبود، هيچ كاري را زشت و يا عار نميدانست، از شاگردي كردن دست فروشي، كمك در كار كشاورزي به پدر و خانواده و ... و در اوقات فراغت نقاشي، كارهاي دستي و ديگر كارهاي هنري را انجام ميداد. در واقع گرهگشاي تمام كارهاي خانواده، فاميل، همسايگاه و دوستان بود. بخصوص در تعميرات وسايل و سايركارهاي برقي. شايد يكي از دلايلي كه بعدها رشته برق را انتخاب كرد علاقه شديدي بود كه در وجود خود احساس ميكرد.
از اين موقع به بعد بود كه افكار او شكل مي گرفت و خط مشي خود را انتخاب كرد. با وجوديكه خبر از هياهوي انقلاب نبود و اگر هم مبارزه و يا اعتراضي وجود داشت پراكنده بود و غيرمستقيم. اما او راه و مسير اصلي خود را انتخاب كرده و از هيچ كوششي دريغ نميورزيد. هرچند كه سيزده، چهارده سال بيش نداشت در مجالس و انجمنهاي ديني و مذهبي شركت ميكرد و نسبت به مسائل ديني و اجتماعي حساسيتهاي عجيبي از خود نشان ميداد. همواره از اينكه در جامعه اصول و احكام اسلامي اجرا نميشود ناراحت بود. در آن زمان تلاش او بيشتر برروي مطالعه، تكثير و توزيع اعلاميهها بود و كتابهائي كه در آن موقع در دسترس مردم نبود بهر نحو بدست ميآورد و پس از مطالعه به ديگر جوانان و دوستان ميرساند.
شايد از همان ابتدا با خداي خويش پيمان بسته بود كه تا شب هست و مظلوم وجود دارد، از پاي ننشيند و شمعي باشد فرا راه انسانها، خود بسوزد و روشنايي بخشد.
يا اوجگيري شعلههاي انقلاب با انتخاب رشته برق وارد محيط بزرگتر هنرستان (دكتر علي شريعتي) شد و در اين راه نهايت تلاش و همت خود را برروي تشكيل و سازماندهي نيروهاي پراكنده جوانان بكاربست و بيادي ديگر دوستان حركت و مبارزه را در مدرسه رواج داد و نقش بسزايي در اعتصابات دبيرستان ايفا نمود بطوريكه محفل او كانون تجمع جوانان شده بود و به او علاقه شديدي داشتند. جواناني كه جز شور مطهر جواني، جز غرور صاف و نيالوده به پليدي، جز پوياي حقيقتي عاشقانه، هيچ انگيزه، ديگري نداشتند. قشر جان و قاطعي كه حاضر نبودند معياري جز معيارهاي مكتبي را بپذيرند. بالاخره بدليل فعاليتهاي زياد بخصوص در پخش اعلاميهها، نوارها، ساختن مواد منفجره و اعتصاباتي كه همراه با سيل خروشان امت بپاخاسته در تظاهرات و راهپيمايي داشت مدتها از طرف مامورين تحت تعقيب بود و چندين بار مورد حمله آنها قرار گرفت و بدست ناپاك آنها بدنش را به باد كتك گرفته و او را مجروكردند، آرامش پرصلابت اين اسوه بيدار و با صداقت، اين چهره نجيب پرآزرم چنان بود كه حتي شكنجه و ناراحتيها در راه هدفش كوچكترين خدشهاي وارد نميكرد و تا پاي جان ايستادگي مينمود خود را تسليم آنان نساخت. خاطرههاي او از آن صحنهها نشان ميداد كه براستي پاك باخته و آزاد و بي وابستگي و بيهراس قلب پرتپش و پاكش را بر سردستهاي مجاهدش گرفته و در تب اشتياق عمل به رضاي الهي پر ميزد و مثل عقابي، از اين دشت به آن دست و از اين قله بدان قله اوج ميگرفت و سرانجام با هزاران سختي و رنجي كه در ايام ستم شاهي كشيد انقلاب پيروز شد.
بعد از انقلاب او هنوز مشغول تحصيل بود و با تاسيس بسيج مستضعفين فوراً آموزش نظامي را فرا گرفت و به عضويت بسيج در آمد و شبانه روز به تلاش پيگرد و خستگي ناپذيرش در زمينه مسائل مذهبي و سياسي ادامه ميداد و ديگر برادران عضو بسيج را به كلاسهاي اسلحه شناسي، فنون و ميدان تيراندازي و غيره آشنا ميكرد.
در 31 شهريور ماه سال 1359 كه حمله عراق عليه ايران آغاز شد. احد تازه ثبتنام براي سال چهارم كرده بود، درحالي كه به مدرسه ميرفت اما همچون طوفاني مهيج و پرتلاطم اصلاً آرام و قرار نداشت و خود را مهياي رفتن به جبهه مينمود. ديگر مدرسه، وقت و ساعت .... برايش بيمعنا بود. ايمان زنده و بيداريكه در وجود او رو به كمال ميرفت او را از بروز هر نوع سستي و كاهلي در انجام وظيفه باز ميداشت. سرانجام مدرسه را رها كرده و عازم جبهه غرب شد. مدت چندماه در سرپل ذهاب به نبرد پرداخت بعد از برگشت از جبهه در امتحانات شركت و سال آخر را بپايان رسانيد.م هنوز مدرك قبولي را دريافت نكرده بود كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد. انگار از قيد و بند مدرسه رهايي يافته و فرصت بهتر و بيشتري براي رفتن به جبهه پيدا ميكرد.
ديگر حديث جنگ و جانبازي است، حديث خون و آتش، حديث توپ و تانك و مسلسل است، حديث انفجار و شهادت... از همان صحنههاي درگيري در جبهه غرب شهادت را با ذره، ذره جانش زمزمه كرده بود. براي هدف مقدسش، آستين خويش را بالا زد. سلاح برگفت و با دشمن خصم به ستيز برخاست. او بار سفر خويش را بسته و آهنگ هجرت نمود و مركبش در تپه سوزان جنوب و غرب بارانداز كرد و در سنگري كوچك سكونت گزيد.
بعلت رشادتها و شهامتهايي كه در اكثر جبههها ميآفريد از همان سال 1360 فرماندهي گروهان نيروهاي بسيج به او واگذار شد. و چه زيبا رهبري و دلاورمرديهاي خود را در خطوط دفاعي «تنگه چزابه» در عمليات مولاي متقيان به معرض نمايش گذاشت بطوريكه دوازده روز تمام و بي وقفه با نيروهاي دشمن درگير بود. باز تكرار قهرمانيهايش در عمليات فتحالمبين (1/1/61) در سمت فرمانده گروهان چنان نشان داد، بنحوي كه نيروهاي بسيجي راهمچون اشعهاي از نور به قلب ظلماني عدو فرو ميبرد كه بسان درياي پهناوري كه امواج پرتلاطم آن كشتيهاي تبهكاران را در هم ميشكست. و در همين زمان بودكه آموزش كليه سلاحهاي سنگين را فرا گرفت كه در هنگام ماموريت به سپاه كازرون، مسئوليت طرح عمليات سپاه ناحيه كازرون را بعهده داشتند.
تا بالاخره در همان سال 61 بود كه در تيپ فاطمه زهرا (س) مسئوليت جانشيني بهمراه شهيد «باقر سليماني» را داشتند كه بعد از شهادت ايشان (باقر سليماني) فرماندهي گردان به او واگذار گرديد كه تا هنگام شهادت همچنان مسئوليت فرمانده عملياتي گردان 19 فجر را عهدهدار بودند.
بعضي از دوستانش معتقدند كه «احد» علاوه بر عمليات چزابه، فتح المبين و شوش، در عملياتهاي ديگري نظير بيتالمقدس، خيبر و بدر هم شركت داشته، ولي من بطور يقين نميدانم، تنها ميتوانم بگويم تشعشع شعاعش از غرب تا جنوب كشور پنجه افكنده بود.
هنوز كوهستانهاي سربفلك كشيده كردستان، كوهها و صخرههاي خونرنگ پل ذهاب، قلهها و دشتهاي گلگون بستان، تنگه چزابه، شوش، بازي دراز، دشت عباس، ابوغريب، حاجي عمران، فكه، پاسگاه زيد در عراق و ... و بالاخره مجنون، ايثارها، شجاعتهاي خالصانه او را از ياد نبردهاند، هنوز دشتهاي كوير و سوزان شنزارهاي طويل و داغ در گرماگرم نبرد، فراموش نكردهاند كه او مانند قلعه فولادين چگونه در هلهه آتش سربهاي داغ، در غريو توپها و تانكها، در زوزه شراره بمبها مردانه ميتاخت. آبها و باتلاقهاي مجنون خون گرم و پرپر شدنش را از ياد نبردهاند. كسي كه چون چابك سوار كفر ستيز، زمين به زيرپايش ميلرزيد. جرقهاي كه از سلاحش بلند ميشد، ظلمت طويل ستم را ميسوزاند و از غرش آن جرقه، دشمن را هراسناك ميساخت. در ميان سينهاش دلي داشت كه ترس و هراس با آن آشنا نبود. وقتي براي شناسايي مواضع دشمن روانه ميشد، بيهيچ باكي بر آنها شبيخون ميزد. حتي در سنگرشان رفته، با آنها به (زبان عربي) صحبت مينشست و بطور كامل از نقشه و موقعيت آنها مطلع ميشد و بر ميگشت و آنها متوجه نميشدند. در هنگام كار بسيار جدي و داراي پشتكاري قوي بود. او دنيايي پر از تحرك و لبريز از پاكي داشت. او همچون چشمهاي جوشان ون هميشه در حال خروش، طوفاني مهيج و پرتلاطم بود.
امام با اين اوصاف چون كوهي از صبر و استقامت، داراي روحي بسيار بلند مرتبه و والا بود. بنحوي و با دلالت و بيريا به نيروهاي زير دستش روحيه ميداد و دشمن را خوار و ذليل ميساخت كه گويي نيروهاي ما، با مگسها و روباهاي فراري مقابله ميكنند. بعد از آنكه بچهها را دلداري ميداد، به آنها يادآوري مينمود: كه آيه: « و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشينهم فهم لايبصرون» را بخوانيد و جلو برويد مطمئن باشيد كه خداوند سدي جلو آنها قرار ميدهد كه قدرت مقابله با شماها را ندارند چرا كه: «انما امره اذا اراده شيئاً ان يقول له كن فيكون : چون خداوند اراده خلق چيزي كند، بمحض اينكه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.»
وقتي بچهها خسته يا ناراحت بودند سعي ميكرد بهر نحو كه شده خستگي آنها را بزدايد. باب سخن را باز ميكرد و بهر زبان و لهجهاي (عربي، تركي، لري و ...) خنده را برلبان بچهها مينشاند و گرد خستگي از چهره بچهها پاك ميكرد و طوري سخن ميگفت كه همه شيفتهاش ميشدند. كارش همه شوخي بود. اين شوخ طبعيش زبان زد عام و خاص شده بود. الحق كه چه نيكو فرماندهي.
همه دوستان و كساني كه او را ميشناسند ميدانند كه احد جبهه را خانه خود ميدانست چرا كه در اين مدت چهارا الي پنج سال جنگ (نيمه سال 59 تا اوايل سال 64) تمام مدت و بيوقفه در آنجا بود و در عرصه پيكار مرد جنگ، تمامي جبههها را ميشناخت، همه جاجام پرنور جانش را در كف گرفته و به پيش ميتاخت بطوريكه تمام دوستان و همسنگرانش او را «پير مرد جبهه» خطاب ميكردند. حتي زماني كه اكثر نيروها تسويه حساب ميكردند براي مرخصي، همچون كوهي استوار، ميماند. براي او برگه تسويه حساب، حكم اخراج و تبعيدي داشت. و اگر به دلايلي و يا به اصرار دوستان براي مدت كوتاهي بر ميگشت در همين چند روز اندك كه انگار يك چشم برهم زدن بيشتر نبود، باز، دلش بهانه جبهه ميگرفت، احساس دلتنگي ميكرد ميگفت: اينجا جاي من نيست، در شهر هيچ چيزش مثل جبهه نيست حتي آسمان و زمينش بگونه ديگري است. اين جا شهر است، كالبد بيجاني كه از روح و احساس تهي است. اما در جبهه شور و حال ديگري است. گويا اينجا غريب بود، درست مثل آن مسافري كه از وطنش بدور مانده و در غربت، مرغ جانش تاب ماندن را ندارد و آرزوش اين است كه بار ديرگ بال و پر بگشايد و راه وطن را در پيش بگيرد.
و اينك ما كه بعد از ماهها دل نگراني و چشم براه بودن، به اين دلخوشيم كه بالاخره صبر و انتظار به سر آمده و دوباره فروغ ديدههامان تا مدتها شاهد جماش خواهد بود. اما افسوس كه او مهاني بيش نيست. فقط آمده تا ما را پذيراي آيندهاي كندكه از آن بيخبر بوديم، او آمده تا تسلي بخش روزهاي جدائيمان باشد، آمده تا با كلام و سخنان دلنشين خود از واقعه كربلا و صبر و بردباري زينب سخن بگويد و كم كم لباس صبر و استقامت برانداممان بپوشاند، او آمده كه از شكفتن گل جانش بگويد كه زودتر از فصل شكفتن خواهد شكفت. او آمده گوشهامان را از اين جملات پركند كه:
اين لباسي كه بتن دارم كفن است، هركس اين لباس را پوشيده بيشتر از ششم ماه نمانده.
دور «احد» خطر سرخي بكشيد كه من ماندني نيستم.
تا اين جنگ هست براي جوان ننگ است كه در بستر بميرد و من هميشه از خدا آرزو ميكنم كه در هنگام مرگ در خون خود بغلطم.
اين آيه قرآن زياد ورد زبانش بود:
«اينما تكونو ايدركم الموت و لو كفتم في بروج مشيده» هركجا كه باشيد مرگ بسراغ شما خواهد آمد. اگرچه در مستحكمترين برجها پنهان شده باشيد.
او ميرود. در واقع به اينجا تعلق ندارد. بار سفر را ميبندد، به منزلگهي ميرود كه جان مشتاقش آرامش مييابد آنجا جبهه است. ولي موقع خداحافظي با مادر مشكل است. مادر ميخواهد سرورويش را ببوسد، درحالي كه سرش پايين اورده، چشمانش برهم مينهد و ميگويد: ميترسم مهر و محبت مادرانه در دلم نفوذ كند و مانع رفتنم شود.
وقتي از طرف دوستان به او پيشنهاد ميشود كه حداقل براي مدتي پشت جبهه باشد يا اينكه كمي هم به وضع خانواده رسيدگي كند، پيشنهاد آنها را رد ميكند و ميگويد: مگر در زيارت عاشورا نميگويمي «به ابي انت و امي اي حسين پدر و مادرم بفدايت باد» امروز، روز عمل است نه حرف. يكي از دوستان و همسنگرانش كه اينك به درجه رفيع شهادت نائل شده ميگفت:
احد آنچنان نسبت به امام حسين ارادت خالصانه داشت و چنان انقلاب كربلا را وصف مينمود بطوريكه آتش عشق در درونش زبانه ميكشيد و براي وصال به معشوق ميسوخت و بارها اين جمله را تكرار ميكرد:
اي حسين اگر زماني فرياد ميزدي «ان كان دين محمد لايستقم الابقتلي ياسيوف خذيني . اگر با كشتن دين جدم محمد (ص) پايدار ميماند، پس اي شمشيرها مرا دريابيد» من خاك پاي شمارا ميبوسم و ميگويم: اگر اسلام با كشتن من جاويد ميماند پس اي خمپارهها، اي توپها و اي مسلسلها و اي ميدان وسيع مينها مرا دربر بگيريد و بدنم راد قطعه قطعه كنيد و بر سرم فرود آييد و دودم كنيد.
او در حقيقت از حسين آموخته بود كه چگونه پاسدار وحامي عقيده و مرام واقعي باشد. از روي هوا و هوس نبود. او بند، بند وجودش را خداي حسين و يارانش ميكرد. بايد گفت: اي رسالتمداران عاشورا از جايگاه رفيعتان سربرداريد تا تكرار عاشوراي كربلا را در همه جاي اين خاك قهرمان پرور شاهد باشيد. اين فوج، فوج سربداران مشتاق رهيده از قيد خاكاند كه، با خونشان افيون ظلمتها را از هم ميدرند.
باز بشنويم از همين شهيد بزرگوار:
در تاريخ بيست اسفند ماه سال 60 قبل از عمليات فتحالمبين دشمن اقدام به پاتك كرده بود و ما در بحرانيترين وضعيت قرارداشتيم. بطوريكه از لحاظ مهمات و تجهيزات جنگي با كمبود شديد مواجه شديم. در آن شرايط سخت و دشوار دشمن در فاصله صدمتري ما قرار داشت. مطمئن شديم كه چند لحظه ديگر در محاصره كامل نيروهاي عراقي هستيم. در اين هنگام احد با قدرت تمانم و با توكل به خداوند، بدون هيچ ترس و دلهرهاي از روي زمين مشتي خاك بلند و بطرف نيروي دمشن جلو رفت و با زبان عربي با آنها صحبت كرد كه تسليم شوند وگرنه نارنجك را پرتاب و ...
تعدادي از نيروهاي عراقي كه حدوداً به چهل نفر ميرسيدند همگي اسلحهها را زمين گذاشته و تسليم شدند. بعد از جمع آوري اسلحهها، جلو چشمان همه، دست را بهم ماليده و گل را به زمين ميريزد. اينجا بودكه نيروهاي عراقي متوجه شدند كه مادر آن لحظه با كمبود حتي نارنجك هم مواجه بوديم و با دست خالي با آنها روبرو شديم. در واقع آرامش همراه با توكل اين چهره پرآزرم چنان بود كه حتي نيروي بيگانه هم ياراي مقابله با او را نداشتند.
نقل از زبان يكي از همسنگرانش:
در سال 1360 در عمليات چزابه در خط پدافندي تنگه، آنچنان زير آتش شديد دشمن قرارا داشتيم كه هرروز چند نفر از نيروهاي ما شهيد و يا مجرح ميشدند. در آن شرايط احد فكري به خاطرش رسيد كه دشمن را به اشتباه بياندازد. بلافاصله با نگاهي به منطقه عملياتي مشاهده كرد كه تيرهاي تلفن كه نزديك خط پدافند قرار گرفته بود شاخص بسيار خوبي براي نشانه روي نيروهاي عراقي بود. لذا بابستن نارنجك به تيرهاي تلفن، تمامي آنها را قطع كرد. در نتيجه آتش دشمن به اشتباه افتاد. اين ابتكار عمل به موقع ايشان بقدري مفيد و گرانقدر بود كه عاقبت حفظ جان عدهاي از رزمندگان اسلام گرديد.
براستي او در كوره جبههها، ايثارها، شجاعتها، شهادتها و اخلاصها گداخته ميشد. كسي كه تمام لحظات زندگيش حتي اتاق خواب، محل كار، كلاس درس و رزمش و بالاخره محل عروج خونينش ملكوت اعلا بود. همانا نيمههاي شب، خواب شيرين و بستر گرم خود را رها كرده و مشغول نماز شب و راز و نيزا با معبود خويش ميگشت. وقتي به نماز ميايستاد، آنچنان غرق در نور و صفا ميشد كه گويي خورشيد تنها به اين نقطه ميتابيد. زير لب نجوايي عاشقانه داشت. نجوايي كه جز او و خداي او كس ديگري از آن آگاه نبود، تنها ميتوان گفت كه نجوايش شيرينترين نجواي عاشقانه را در دل انسان زنده ميساخت. اشكهاي غلطان و بيرياحي كه از گوشه چشمهاي برتمنايش برگونههايش سرازير ميشد همه نشانگر قلبي پاك، پاكتر از هر گل و سبزه، بپاكي چشمه سارهائيكه دركوهساران جاريست. بپاكي شبنمهائيكه صبحگان بر برگهاي گل مينشيند چرا كه اين گريستن تنها نصيب كساني ميگردد كه دنياي هوسها و تمايلات خطرناك را رها كرده و پا به دنياي پاكيها و خوبيها گذاشتهاند. دعاها و نيايشها، روزهها و قرآن خواندنها، روح پاكش را اوج و شكوهي ديگر بخشيده بود. احساس ميكرد هر لحظه و ثانيه بين او و آسمانها پلي برقرار ميگردد او در شعاعي از نور به عالم ملكوت پر ميكشد و در آن نور با فرشتگان ملكوت هم نوا ميشود و به ستايش پروردگار خالق يكتا و بخشنده مينشيند.
زبانش كلام خدا بود. آنچنان دل به قرآن بسته بود كه حرفهاي معمولي و روزمرهاش با آيههاي قرآني بر زبان جاري ميساخت. گويي دريچههايي از نور حقيقت و صفا به رويش گشوده شده باشد.
قلب و روح او انيك با نور ايمان بهم آميخته بود و در دريايي از نور روشنايي قرار داشت و هيچ نوري جز نور الله بر قلب پاكش نميتابيد، قلب و روحش وسعت، درياها را داشتند. همچون پروانههاي عاشق كه وقت و ساعت برايشان بيتفاوت است به گرد شمع مقصود ميچرخيد.
و چه خوب صفاي اسلام و مسلماني در چهرهاش نمايان بود، در آئينه وجود وي بيش از آنكه خودش نمودار باشد، ايمان و اخلاصش نمايان بود. آنچنان به تقوا و تزكيه روحي دست يافته بود كه: مهرباني، تواضع، فداكاري، كمك بيدريغ بمردم، تلاش خستگيناپذير، قانع و بيتوقع و عشق به خدا و ... در چهره ملكوتيش نمودار بود و پيشاني روشنش را چون روز روشن، روشنتر جلوه مينمود بطوريكه ديگران را تحت تاثير قرار ميداد. آنقدر صميمي و آنقدر برخورد صادقانه داشت كه عظمت روحش را مينماياند. نگاهش معصومانه، بيانش راستگو، عواطفش عالي، خونش گرم و دلش مشتاق بود. اخلاق نيكو و پسنديدهاش، او را از ساير افراد متمايز ميكرد.
اكنون سخنانش، رويهاش، گذشتههايش يكي بعد از ديگري پيش چشمم مجسم ميشود.
اي كاش يكبار ديگر چهره پرنورش را ميديدم. كاش بار دير كلمات دلپذيرش را ميشنيدم. كاش... فراموش نميكنم آخرين حرفها و جملاتش را در همان روزهايي كه خورشيد خانهمان رو به غروب ميرفت. روزهايي كه جريان خون در رگهايش ديگر تاب ماندن را نداشتند. كوله بار سفرش را ميبندد ولي اينبار با دفعات گذشته خيلي فرق دارد، براي هميشه بسته ميشود و ديگر تكرار نميشود.
با همه وداع ميكند. اصلاً «احد» عوض شده، حرفهايش بگونه ديگري است. اگر به زبان هم نگويد، حالش همه زبان است. از فروغ نگاهش ميتوان حرفهاي دلش را خواند. او منتظر فرصت مناسبي ميگردد.
مادر، درحال كشيدن غذا است. انگار وقت خوبي است. درحالي كه دستانش در جيبش فرو برده بود، رو به مادر كرد و گفت: مادر. يكي از دوستانم كه خوابش راست راست است، خواب ديده كه اينبار من شهيد ميشوم. مادر با دلي پر از احساس جواب داد: بيخود كرده كسي كه اينگونه خوابها را ميبيند. لبخندي برلبانش نقش بست، با آرامشي صميمي، با صدايي دلنشين گفت: من بيخود كردم مادر! خودم اين خواب را ديدهام.
در آن لحظه من كه شاهد اين گفت و شنود بودم انگار خنجري به دلم نشست گفتم: احد مگر خودت بارها نميگفتي كه «بادمجان بم آفت نداره». گفت بله ميگفتم. ولي ايندفعه فرق ميكند. من حتماً شهيد ميشوم.
آري بايد هجرت كرد، بايد كوله بار سفر بربست، بايد حركت كرد. بايد پرواز كرد، اوج گرفت، هجرتي بزرگ از فرش تا عرش.
درست چهار روز به سال تحويل (سال 64) باقي است. با همه خداحافظي ميكند، همچون مرغ، از قفس شهر و ديار پريد و بسوي صحنههاي رزم و پيكار پركشيد. همه دل شكسته، سفر روحاني و عاشقانهاش را نظارهگريم. گويي پشتمان شكسته، غم بر سينههايمان نشسته و نگران فرداي خويشم. انگار ميدانيم از بهار زندگيش چند روزي بيشتر باقي نيست. و همين چندروز اندك هم مثل باد از پيهم ميگذرند. بالاخره روز موعود فرا ميرسد. روزي كه او منتظر است. روزي كه عروج خونينش بسوي ملكوت اعلاست.
تا اينكه:
روز دوشنبه، دوازده فروردين سال 64، خورشيد با هالهاي ازغم و اندوه، گرفته و ماتمزده، در دشت پر از شقايق مجنون طلوع كرد. احد غسل شهادت كرده. لباس پاك و تطهيري كه پوشيده، چه زيبا بر قامت رشيد و بلندش جلوه نمايي ميكند، موهاي شانهزدهاش، همچون گلهاي بنفشهاي كه دسته شده باشند بر تاج سرش حلقه زده و موج و فرش را دوچندان نموده. چه محاسن زيبايي، چه آرامش مردانه و چه لبخند دلنشيني و چه خروش جاودانهاي، درخشش و تابندگيش، خورشيد را شرمسار، زيبايش، ماه را خجل و شرمنده ميساخت. با صدايي آشنا به دوستان ميگويد: اگر گفتيد اين لباس برازنده چيست؟ در جواب ميگويند: برازنده احد. او ميگويد: اشتباه ميكنيد. برازنده شهادت.
براستي چه نيكوست خود را مهياي لقاي دوست كرده. اينك بدن او ديگر شفافيتي بيحد دارد. تو گويي نه از گوشت و پوست بلكه از بلوري درخشان ساخته شده است.
احد در سمت فرمانده گردان همچون هميشه، خودش نيز همپا و همراه نيروهاي بسيجي سوار بر ماشين شده و بطرف جلو حركت ميكنند. نيروها را در قرارگاهي مستقر ميسازد و بر ميگردد تا مجدداً با گروه ديگري از نيروها عازم شود. كه در اين هنگام او حالت ديگري دارد.
چشم به افق دوخته و چهرهاش نوراني شده به چه مينگرد؟ در انتظار كيست؟
ناگهان جبهه را نوري خيره كننده روشن ميكند؟ صفوفي از ملائكه با لباسهاي درخشنده، مركبي را آوردهاند و در دستانشان شاخههايي از ريحانهاي بهشت. يكدفعه احد با صداي تكان دهندهاي فرياد برميآورد: ملائكه، ملائكه .... آيا شما هم ميبينيد؟ همه سر به آسمان بلند ميكنند اما نه هيچكس نميبيند. فرشتگاني با دستههاي گل به طرفش ميآيند. زبانش به ذكر صلوات جاري ميشود.
حالا ساعت يازده است. ناگهان گلوله تانكي شليك ميشود. احد به وجد آمده است. چند ثانيه ميگذرد و ناگهان ... انفجار مهيب به سوي سرش ميدود. اما او آرام وصال معبود را در خون گرم خويش پذيرا شده است. او ريحانها را ميگيرد، ميبويدشان، رايحهاي آشنا دارند. انگار به مشامش خورده، اما نه اينبار فرق ميكند فقط رايحه تنها نيست. وقتي كه استشمام ميكند، تمام وجودش استشمام ميكنند.
بالاخره در كربلاي مجنون پيكر غرق به خون اوست كه مشاهده ميشود و در بالين همسنگرانش به خون خويش غلتيده. پيكر خون آلودش را بطرف بيمارستان صحرايي ميبرند. اما ديگر فايده نميبخشد.
او دو ساعتي بيشتر مهمان نيست. با مهرباني لبخند ميزند. هيچكس نميداند به چه مينگرد و يا در انديشهاش چه ميگذرد؟ تاكنون اينچنين با عشق صميمي نبوده است. شايد چهره مادرش در برابر ديدگانش مجسم ميشود، يا بياد پدرش ميافتد و يا لبخند معصومانه برادر كوچكش را به خاطر ميآورد و يا ... اما نه، هيچيك از اينها نميتواند پردهاي ميان او و تصور زلالي كه از وصال دارد، بيفكند.
چشمانش منظرههاي در انتظار را، چشمهها، درختها و ... و گوشهايش صوت قاريان و صوت روحنواز حضرت دوست را، او همچنان لبخند ميزند. ملائك مركب را جلو ميآورند، سوار ميشود. براي آخرين بار نظارهاي بر دوستانش ميكند، نظارهاي بر دنيا ميكند. قلبها همه آهستهتر ميتپند تا گوشها صداي ملكوتي او را بهتر بشنوند. اما جز صلوات چيز ديگري نميشنوند. او همواره احساس ميكند كه با دنيا خيلي غريبه است. گويي براي اولينبار است كه چشمش بر دنيا ميافتد.
سرش را بر ميگرداند و مركب به حركت در ميآيد و بسرعت بسوي آسمان دور ميشوند. آنقدر ميروند كه ديگر هيچ چشمي بجز تاريكي آسمان چيزي نميبيند.
آري پرستوي مهاجري كه بيش از 23 سال از بهار عمرش نگذشته بود، در كربلاي مجنون پَرپَر ميشود. كسي كه نه طالب مال و نه شيفته پست و مقام غريبانه، بدور از خانواده، ولي عاشق وار، با بدني گلگون به نداي ارجعي لبيك ميگويد.