آخرین اخبار
کد خبر: ۵۸۱۱
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۷
مرا در انزوا قرار دادند. بدون اينكه از صحنه نبرد معذور كنند، مرا كنار گذاشته بودند. هر كار مي‌كردم و به اينها مي‌گفتم: حاضرم در آنجا كمك كنم، حاضرم بروم مريوان و از آنجا حمله كنم. نيرو هم از شما نمي‌خواهم؛ مي‌توانم با نيروهايي كه داريم، به دشمن فشار وارد كنيم.جواب نمي‌دادند.

در منطقه پنجوين، شانه‌داري و دشت حلبچه مي‌خواستيم حمله كنيم تا دشمن مجبور شود نيروهايش را كنار بكشد. هر كار كردم، قبول نكردند. طرحي نوشتم به نام «طرح والعاديات». گفتم مي‌روم با بني‌صدر صحبت مي‌كنم. تلفني تماس گرفتم كه چنين طرحي دارم، اجازه مي‌دهيد بياورم خدمت‌تان؟ بايد اجازه مي‌گرفتم و از منطقه شمال غرب به جنوب مي‌رفتم. گفت: بياييد.

يك هلي‌كوپتر برداشتم و با هليكوپتر رفتيم. چند ساعت طول كشيد تا خودمان را به دزفول رسانديم. اولين بار بود كه دزفول را مي‌ديدم. مقر فرماندهي كل قوا محسوب مي‌شد. يك زيرزمين 14 متري، در لاستيك‌سازي آمادگاه دزفول، مركز عمليات بود. بني‌صدر به من وقت داد و گفت: ساعت شش و نيم صبح بيا.

طرحم را بايد مي‌نوشتم. خدا كمك كرد و پاسي از شب گذشته، بيدار شدم. حال خوبي داشتم. به نوشتن طرح پرداختم. همان طرح والعاديات. طرح دو سه صفحه بيشتر نبود. آن را نوشتم و در بالاي آن هم آيه هل «ادلكم ...» را ذكر كردم. قرآن را باز كردم، ديدم اين آيه آمد. آن را بالاي صفحه نوشتم كه به او بفهمانم ما فقط با خدا معامله داريم و با او تجارت مي‌كنيم.

صبح رفتم آنجا و كمي منتظر ماندم. رفتم سر ميز. ايشان احوالپرسي كردند. گفتم: من چنين طرحي دارم و مي‌شود اين كار را كرد. واقعا اين طور نيست كه ما در عمليات به بن‌بست خورده باشيم. گفت: خيلي خوب، شما طرحتان را بدهيد. يك مشاور نظامي داشت. گفت: بدهيد من. نتيجه‌اش را به شما اطلاع مي‌دهم. طرح را دادم و برگشتم. ديدم خبري نشد.

ببينيد چقدر وضع دور و بر بني‌صدر خراب بود. بعد از مدتي، يكي از دانشجويان دانشگاه كه مرا قبل از انقلاب مي‌شناخت، زنگ زد و گفت: آقا، آن طرح شما هم با شكست برخورد كرد. گفتم: كدام طرح؟ گفت: همان طرحي كه در دزفول به بني‌صدر داده بوديد. پرسيدم: تو از كجا مي‌داني؟ گفت: خوب، بالاخره ما يك ارتباطي داريم. منظور، خودم نمي‌دانستم طرح كجا رفته و بحث شده، ولي نتيجه آن را يك نفر از كساني كه بگويم، مثلا آدم صلاحيت دار بسيجي است، مي‌دانست! اصلا آن فرد نظامي هم نبود.

از طرح، بد برداشت كرده بودند و آن را سندي براي بدگويي قرار داده بودند. به دنبال صحنه‌هايي كه داشتيم، اينها ادامه پيدا مي‌كرد. جو فكري و روحي آن زمان هم روي جنگ تحميلي متمركز شده بود. توجه به جنگ كردستان افت پيدا كرده بود. بنابراين، وضعيت ما در منطقه طوري بود كه داشتيم شرايط را ثابت نگه مي‌داشتيم. همين كه پادگان‌ها و شهرها دست خودمان بود و بيشتر محورهاي مواصلاتي باز بود ـ شب‌ها غيرقابل تردد بود و روزها در ساعت‌هاي معيني تردد مي‌شد ـ اين را نگه داشتيم. منتها نگران آنجا بودم. اين بود كه با برادران سپاه در تهران صحبت كردم. گفتم: سپاه بايد سازماندهي شود.

شهيد كلاهدوز در همان روزها به عنوان قائم مقام سپاه منصوب شده بود. از قبل با هم دوست بوديم. روابط نزديكي داشتيم كه براي همكاري‌ها مؤثر بود.

در همان موقع، در جريان بودم كه برادرانمان در منطقه جنوب، به خاطر شروع جنگ تحميلي، از نظر امكانات و نيرو و وسيال متمركز شده‌اند ولي سازماندهي گسترده ندارند. اين بود كه شهيد كلاهدوز به دنبال جدول سازمان رزمي براي يگان‌ها بود. كمك خواست. گفتم: كمك مي‌كنم.

يك گردان نمونه از سپاه و تلفيقي از بچه‌هاي ارتش كه كادر متخصص ارتش بودند، درست كرديم. فرماندهي گردان را «برادر فروغي» كه در جبهه دارخوين به شهادت رسيد، به عهده گرفت. آن‌ها را آورديم در پادگان موجش.

آن پادگان براي آموزش‌هاي كشاورزي درست شده بود ولي چريك‌هاي فدايي خلق از آن براي آموزش نظامي استفاده مي‌كردند. طي يك عمليات، آنجا را آزاد كرديم و آن را مركز آموزش نظامي خودمان قرار داديم. دومين واحدي بود كه به آنجا مي‌آورديم. اين گردان را آورديم آموزش ببيند و به صورت گرداني، به طرف جبهه‌هاي جنوب بروند.

اولين قدم‌هايي كه براي كمك به جبهه‌ها برداشتيم، همين بود. تصميم گرفتيم يك گردان نمونه بفرستيم تا تقويت شوند. اين كار از جاهاي ديگر هم انجام مي‌شد. مثلا در پايگاه يا قرارگاه شهيد منتظري، «گلف» در اهواز، كارهايي شروع شده بود.

براي اينكه سازماندهي مورد درخواست شهيد كلاهدوز را كامل كنيم، با يكي از برادران جلسه‌اي در سرپل ذهاب گذاشتيم. شهر سرپل ذهاب زير آتش توپخانه دشمن بود. بعضي از خانه‌ها خراب نشده بود. برادر بسيار ارجمندي در ارتش داريم كه خودش را زياد ظاهر نمي‌كند. ولي مي‌توانم بگويم از كساني است كه كمتر كسي را داريم كه از نظر تقوا به پاي او برسد؛ به نام «آذربان» كه خيلي فداكار است. از اول هم در سپاه كار مي‌كرد، يعني پانزده تا پايگاه در منطقه غرب، از باويسي گرفته تا منطقه نفت‌شهر، در دست ايشان بود. من از پايگاه او هم ديدن كرده بودم. با هم خيلي نزديك بوديم.

آمدم كه به او سركشي كنم و طرح خودم را راجع به سازماندهي بچه‌هاي سپاه و سازماندهي رزمي آن‌ها با او در ميان بگذارم. وارد سرپل ذهاب شدم و شب را با او جلسه گذاشتم. جلسه تا ساعت دوازده شب طول كشيد. ايشان روحيه گرفته بود و خيلي هم آن طرح را تاييد كرد. با خوشحالي خوابيديم تا صبح زود بلند شويم و برويم. ساعت دوازده خوابيدم و ساعت سه بلند شدم. ديدم حال نوشتن و يادداشت كردن دارم. حالم با دعا توام شد. از ساعت سه تا ساعت شش صبح كار كردم.آنهايي را كه به نتيجه رسيده بوديم، روي كاغذ آوردم. ساعت شش صبح هوا تاريك بود؛ چون وسط زمستان بود. شهر زير آتش بود و ديدم اگر چراغ ماشين روشن باشد، آنها بهتر نشانه مي‌گيرند.

حدود سه يا چهار ماه از شروع جنگ گذشته بود. پاييز را پشت سر گذاشته بوديم. راننده خيلي ورزيده‌اي داشتم. گفتم: با سرعت خيلي كم برو.

با سرعت مي‌رفت، با سرعت شصت كيلومتر از سرپل‌ذهاب خارج شد. شايد دويست يا سيصد متر نرفته بودم. به طرف كرمانشاه مي‌رفتيم. متوجه شدم كه از مقابل يك چيزي با سرعت مي‌آيد. فقط همين را يادم مي‌آيد. يك ماشين لندرور، از فرمانداري «كرند». از سمت چپ خودش حركت مي‌كرد. ما از سمت راست حركت مي‌كرديم. او از سمت ديگر، درست مقابل ما مي‌آمد. راننده‌ام با آنكه ورزيده بود، تنها عكس‌العملش در مقابل او اين بود كه يك مقدار به سمت چپ برود تا او در همان مسير كه مي‌آيد، از سمت راست ما رد شود. منتها ديگر براي اين كار دير شده بود. به اندازه‌اي كه فقط توانست سر فرمان را به طرف چپ كج كند.

ما تقريبا در مقابل ماشين رو به رويي قرار گرفتيم. من در جلو نشسته بودم و يك تفنگ ژ ـ ث قنداق كوتاه بين دو پا گذاشته بودم. دو ماشين به هم خوردند و ديگر چيزي متوجه نشدم. ولي سر و بدنم از لگن گرفته تا مچ پاي چپم آسيب ديد. همان جا بيهوش شدم. يكي از برادران سپاه به نام برادر اميني هم با من بود. او پشت نشسته بود و كتفش در رفت.

بعدها فهميدم مرا سريع به پادگان سرپل ذهاب بردند. در آنجا نتوانسته بودند خون را بند بياورند. مخصوصا براي مچ پا نتوانسته بودند كاري بكنند. شكسته بود و استخوان‌هايش به هم ريخته بود. چيزي به قطع شدن نمانده بود. مرا با هليكوپتر به كرمانشاه مي‌رسانند. در آنجا هم نتوانسته بودند كاري انجام دهند. به لطف خدا، يكي از خلبانان هوانيروز كه در كردستان با ما بوده، داوطلب مي‌شود و مي‌گويد: حاضرم با هليكوپتر ايشان را به تهران برسانم؛ تا هواپيما بياييد دير مي‌شود.

توي راه به هوش آمدم. دراز كشيده بودم روي برانكارد و درد عجيبي داشتم. اصلا به نظرم نمي‌رسد كه انسان اين قدر درد بكشد. لگنم شكسته بود و رگ سياتيك لابلاي استخوان‌ها، در حال قطع شدن بود. سوزش درد مچ پا كه هيچي!

رسيديم تهران. عصر بود. هر چه شور كردند، به نتيجه نرسيدند. روز چهارشنبه بود. گفتند: بايد شنبه شورا تشكيل شود. پزشكاني كه مي‌خواهيم، شنبه هستند. اگر مي‌خواست كار به شنبه بكشد، بدتر مي‌شد. اينجاست كه مي‌گويم خداوند اگر بخواهد، انسان نجات مي‌يابد.

يك پزشك آمد و گفت: من از طرف آقاي ناطق نوري آمده‌ام. ايشان مرا فرستاده و گفته صياد شيرازي را سريع برسانم به بيمارستان تهران.

ديدم كه آن بيمارستان شخصي است. گفتم: صحيح نيست. اينجا بيمارستان ارتش است. بالاخره من ارتشي هستم. فكر كردم كه اصلا نمي‌گذارند بروم. ديدم با قاطعيت مجوز خروج از بيمارستان را گرفت. آمبولانس هم آورده بود. سريع من را رساندند به بيمارستان تهران. در اين ماجرا، آقاي رفيق‌دوست نقش زيادي در فراهم كردن امكانات داشت. مخصوصا آمبولانسي كه تازه از خارج رسيده بود و آمبولانس مدرني بود، مامور انتقال من كرده بود.

شبانه مرا براي عمل آماده كردند و صبح اول وقت يك عمل روي پايم صورت گرفت. عمل بعدي را نمي‌توانستند انجام بدهند. عمل او را روي پا انجام دادند كه پا از بين نرود، چون يكي از استخوان‌ها بيرون آمده بود و مجبور شدند تا آن را خارج كنند. عفونت كرده بود. به لطف خدا، با باقيمانده آن توانستند پا را حفظ كنند وگرنه بايد قطع مي‌شد.

يك هفته بعد، عمل دوم را انجام دادند. لگنم را پيچ كردند. الان لگن من سه تا پيچ دارد.

من تا آن موقع خيلي گمنام بودم. كارهايي را كه در كردستان و غرب شده بود، يك عده مي‌دانستند ولي بي‌سروصدا انجام مي‌شد. به اين هم دلخوش بودم. يادم نمي‌رود، اولين كسي كه به ملاقات من آمد، شهيد رجايي بود. او با حالتي آمد كه همه را غافلگير كرد. آن موقع نخست‌وزير بود. چشم باز كردم و ديدم شهيد رجايي بالاي سرم است. در اتاق تنها بودم. البته يك محافظ آنجا بود. پرسيدم: شما چطور آمديد؟ گفت: هيچ كس نمي‌داند كه من آمدم داخل، اشكال كه ندارد؟! گفتم: خيلي هم بهتر است.

اين ديدار خيلي بر من اثر كرد. البته آيت‌الله خامنه‌اي هم محبت كردند و حدود دو ساعت آمدند و با من صحبت كردند. به نظرم رسيد كه بهترين جاي گزارش دادن همين جاست؛ چون توطئه‌ها نسبت به حركت نيروهاي حزب‌الله در كردستان داشت شكل مي‌گرفت. مي‌خواستند بچه‌ها را يكي پس از ديگري از صحنه خارج كنند. براي اينكه سندي باشد و مردم بدانند زحمتي كشيده شده و ارتش و سپاه و نيروهاي انتظامي دست به دست هم داده‌اند و كارهايي كرده‌اند، از صدا و سيما آمدند. خيلي هم سخت بود كه بنشينم. به سختي روي چهارپايه نشستم و تكيه دادم كه معلوم نشود در بيمارستان هستم. ولي اگر در چهره من دقت كنيد، معلوم مي‌شود كه در حالت ضعف هستم و دارم صحبت مي‌كنم. لباس چريكي هم به تن داشتم.

بعد از سانحه‌اي كه برايم پيش آمد، حدود 25 روز در بيمارستان بودم. از آن طرف، در اين مدت، يك بخش از اقداماتي كه عليه تشكيلات مشترك ارتش و سپاه، در منطقه كردستان، طراحي شده بود، اجرا شد. برادران سپاه، به صورت فوق‌العاده براي اينكه بتوانم وارد صحنه بشوم تلاش زيادي كردند؛ مخصوصا كه زودتر و سريعتر به منطقه برگردم.

با اين وضعي كه داشتم و حتي برايم راه رفتن با عصا امكان‌پذير نبود، با تسهيلاتي كه فراهم شد ـ كه كمك آقاي رفيق‌دوست خيلي موثر بود، براي اينكه زودتر به منطقه برگردم ـ آمبولانس مناسبي در اختيار گذاشتند و من راهي منطقه شدم. با وارد شدن به سنندج و محبتي كه برادران همرزم در ارتش و سپاه و استانداري ابراز كردند، روحيه خوبي پيدا كردم براي اينكه با همان شرايط به كار ادامه دهم. مدت‌ها بود كه نگران آزادسازي بودكان بودم ولي بوكان از حد منطقه ما خارج بود و به منطقه آذربايجا غربي و شمال غرب مربوط مي شد.

احساس مسئوليت كرده بودم كه با فرمانده لشكر اروميه و برادران سپاه در منطقه مياندوآب هماهنگ كنيم كه اگر آماده هستند، آن‌ها از مياندوآب پاكسازي كنند و ما هم از طرف سقز.

از سپاه برادري به نام صوفي در مياندوآب بود كه خيلي پرشور و حال بود و با ما همكاري مي‌كرد. خيلي علاقه‌مند و مشتاق بود كه حركت از مياندوآب به طرف بوكان شروع شود. كار تا اين حد پيش رفت كه ملاقاتي بين من و فرمانده لشكر 64 كه سرهنگ زكيايي بود، صورت گرفت.

ايشان با اينكه اين اقدام خارج از محدوده فرماندهي‌اش بود ولي چون چهره متديني داشت، حرف ما را متوجه شد كه بوكان بايد آزاد شود.

همكاري دو طرف لازم بود. اين بود كه با هليكوپتر حركت كردم به مياندوآب. جلسه‌اي در اردوگاه يكي از يگان هاي لشكر 64 مياندوآب گذاشتيم. زمينه داشت آماده مي‌شد.آن موقع مصادف شده بود با زماني كه زمزمه بركناري من از صحنه، قوت مي‌گرفت. برگشتيم به سنندج. هنوز پاكسازي بعضي از راه‌هاي كردستان مثل بانه و سردشت مانده بود.

در آذربايجان غربي كار زيادي انجام شده بود. در آنجا به صورت كلاسيك، فقط لشكر 64 حضور داشت. شايد در شهرهايي كه دست خودمان بود، عناصري از سپاه هم تلاش مي‌كردند تا حضور داشته باشند ولي چون تمركز نيرو و امكانات به صورت گسترده ايجاد نشده بود ـ مثل كردستان ـ كاري از پيش نرفته بود. در حالي كه مسائل كردستان با آذربايجان غربي غيرقابل تفكيك است.

زماني بود كه حتي بين جاده اروميه و خوي و آذرشهر ـ مخصوصا بين اروميه و قوشچي ـ در شبها اصلا تردد نمي‌شد. بين اروميه و سرو ناامن بود. بين چهار راه چدي در محور سير و تا ديزج سيلوانا به طرف زيوه تا اشنويه ناامن بود. يك مقدار امنيت به وسيله بارزاني‌هاي پناهنده شده به جمهوري اسلامي كه اردوگاهشان آنجا بود، ايجاد مي‌شد. واقعا قابل تأسف بود و كراهت داشت وقتي كه به آن منطقه مي‌رفتيم و تحت امنيت بارزاني‌ها قرار مي‌گرفتيم. منطقه جمهوري اسلامي بود ولي بارزاني‌ها براي ما امنيت ايجاد كرده بودند. چون خلا نيروهاي متشكل وجود داشت، اين كارها را انجام مي دادند.

در آن زمان، چند موضوع در پيش رويمان بود. يكي ادامه پاكسازي‌ها در محورهاي كردستان و حتي گسترش اين پاكسازي‌ها به شهرهاي بوكان و منطقه آذربايجان غربي بود. دنباله‌اش بايد ادامه پيدا مي‌كرد.

يك قسمت نيز مربوط به جرياناتي بود كه عليه ما شدت گرفته بود. البته من زياد هم در جريان نبودم؛ چون اصلا كارم كار سياسي نبود. فكرم فكر سياسي نبود. بچه‌هايي كه آنجا بودند، همه با هم مخلصانه كار مي‌كردند و در صحنه بودند. هر كس كه از بيرون كردستان به منطقه وارد مي‌شد، وحد و يكپارچگي ما را مي‌ديد. هيچ دوگانگي وجود نداشت. با هم خوب كار مي‌كرديم. يك قرارگاه واقعا مشترك در محل ستاد لشكر 28 درست كرده بوديم و همه با هم نماز مي‌خوانديم. از جمله اقداماتي كه عليه اين تشكيلات انجام مي‌شد، اين بود كه تشكيلات را حذف كنند.

سومين محور، گسترش جنگ در جنوب و غرب بود كه عراقي‌ها شروع كرده بودند و روز به روز اوضاع وخيم‌تر مي‌شد و ما نگران شده بوديم. دشمن به نزديكي‌هاي اهواز رسيده و آبادان محاصره شده بود. ديگر ذهن ما فقط در كردستان متمركز نبود. بنابراين، در بخشي از اقدامات فكري‌مان، در جلساتي كه داشتيم، كارمان را با آنجا ارتباط داده بوديم.

قبلا هم اشاره كردم تا اين حد با برادرهاي سپاه در مركز هماهنگ كرده بوديم و مسئوليت پذيرفته بوديم كه به صورت نمونه، حتي يك گردان هم كه شده سازمان و آموزش بدهيم. اقدامات عملي را براي كمك شروع كرده بوديم و خودمان را از جبهه‌هاي جنوب جدا نمي‌دانستيم.

بعد از اين حادثه، يعني مجروحيت من، اين سه محور را با هم جلو مي‌برديم. يعني پاكسازي به طرف شمال گسترش يافت، بررسي راجع به جنگ تحميلي را آغاز كرديم و كم كم آثار توطئه عليه قرارگاه عملياتي و حذف من از صحنه پيدا شد.

نامه‌اي آمد كه به من ابلاغ شد: قرارگاه را به هم بزنم و به عنوان مشاور فرمانده لشكر كردستان، در امر عمليات نامنظم، كار كنم. يعني مسئولين من از فرماندهي منطقه كرمانشاه و كردستان، محدود به كردستان شد، سپس از آنجا هم محدود به مشاوره شد.

تمام يگان‌هايي را كه تحت اختيار من بود، از كنترل من درآوردند. البته همه اقداماتي كه ما انجام داديم، درست بود. مي‌توانم با اطمينان بگويم كه همه‌اش از روي صداقت و اخلاص بود. باورم هم نمي‌شد كه در جمهوري اسلامي، وقتي يك عده دارند مخلصانه و بي‌ريا مي‌جنگند و هيچ توقع از كسي ندارند، با دست خالي هم مي‌جنگند و كارها را به لطف خدا پيش مي‌برند،‌آن قدر مورد عنايت نباشند كه حداقل بتوانند خدمتشان را ادامه بدهند.

سنندج، مريوان، ديواندره، سقز، بانه و سردشت در دست ضدانقلاب بود و آزاد شد، محورها دست ضدانقلاب بود كه در تامين ما قرار گرفت و عمليات ادامه پيدا كرد، سلطه‌اي كه ضد انقلاب در منطقه داشت، از بين رفته و كم كم داشتيم ضدانقلاب را در روستاها دنبال مي‌كرديم. حالا يكدفعه تشكيلات را به هم مي‌زديم، در حالي كه هنوز كار تمام نشده بود.

يادم مي‌آيد كه براي اين مطلب نماز خواندم. وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم. در سه جمله جواب اينكه نوشته بودند قرارگاه را تحويل بدهم، نوشتم: ما به دستور مركز آمديم و به دستور مركز خواهيم رفت. بايد شوراي عالي دفاع دستور بدهد تا ما برويم و گرنه همين جا هستيم.

اين جواب را به نيروي زميني دادم، چون نيروي زميني ابلاغ كرده بود كه شما قرارگاه را به هم بزنيد. توضيح دادم كه كار تمام نشده. حالا يادم نيست دقيقا چه نوشتم. ولي كلا اين بود كه همچنان سر كار هستم و نمي‌روم تا از تهران و شوراي عالي دفاع دستور برسد.

از حمايت و پشتيباني مركز اطمينان داشتم. چون كار را غيرمعقول مي‌ديدم. ولي غفلت كردم كه جملاتي را كه نوشتم، از نظر نظامي حالت طغيان و سرپيچي و تمرد دارد. اين مدرك ديگري شد. مستندترين مدرك كه بني‌صدر به تحريك اطرافيانش همه جا بگويد: ببينيد، اين همان است كه مي‌گفتم. طغيان و تمرد كرده.

بني‌صدر نامه را مستقيم برده بود خدمت حضرت امام كه صياد شيرازي تمرد كرده. حضرت امام مرا كه نمي‌شناخت. ايشان هم طبق همان اعتقادي كه به اصول دين داشتند، دستور داده بودند: با ايشان طبق مقررات رفتار كنيد.

مقررات يعني چه؟ نه تنها بركناري با قاطعيت، بلكه گرفتن درجه و حتي دادگاهي كردن. البته اينها تا اين حد مساله را غليظ نكرده بودند. ولي آماده بودند كه اقدام كنند و كاري انجام بدهند، منتها من نمي‌دانستم در تهران چه مي‌گذرد.

بعدها متوجه شدم كه پيرو اين مساله، در سراسر ايران پيچيد كه چنين كاري شده و همه اين را توطئه روشن بني‌صدر مي‌دانستند. اين حادثه نقش عجيبي در روشن شدن چهره بني‌صدر داشت. حالا اينجا مساله شخصي بود ولي عملا يك محور سياسي هم پيدا كرد. يعني دليل روشني به دست همه مسئولان افتاد كه چقدر بني‌صدر نسبت به كارهايش نادان است و يا واقعا نسبت به اوضاع سوء نيت دارد. اين مطلب خيلي مهم بود.

شايد هم بسياري از اين حوادث را من متوجه نشدم. ولي ائمه جمعه بزرگ آن زمان مثل: شهيد آيت‌الله دستغيب، شهيد آيت‌الله مدني، شهيد آيت‌الله اشرفي اصفهاني، آيت‌الله خادمي از اصفهان و شهيد آيت‌الله صدوقي از يزد خدمت امام رفته بودند.

داشتند به شدت، با استفاده از آن سند، با من به عنوان متمرد برخورد مي‌كردند. ديگر مساله عوض شده بود. حتي يادم هست فرمانده لشكري كه خود من بر سر كار گذاشته بودم، چقدر دورو و مزدورانه عمل كرد. آمد و به من نصحيت كرد: شما به حرف‌ها گوش كن و بيا بغل دست من كار كن.

در صورتي كه با ايشان مساله‌اي نداشتم كه موضوع بغل دست كار كردن سخت باشد. اصلا ايشان اگر بالاي سرش نبودم، براي كار مشكل داشت و اگر خودم بودم، تا اندازه‌اي مي‌شد از تخصصي كه داشت استفاده كرد. به او محكم تذكر دادم: تا روزي كه من اينجا هستم، يادت باشد همچنان فرماندهي برقرار است و شما نبايد كاري بكنيد.

حالا ديگر چه اقداماتي كرد،‌ نمي‌دانم.

در جواب نامه من هم يك تلكس آمد. طول پاسخ 94 سانتي‌متر بود! مطالب عجيب و بد و بيراه گفته بودند. اين جواب از طرف نيروي زميني آمده بود.

نيروهاي ما و نيروهاي حزب‌الله داشتند كلافه مي‌شدند. خودشان را به آب و آتش مي‌زدند كه مبادا فرماندهي از بين برود و من از صحنه خارج شوم. براي اين كار، بچه‌هاي سپاه در همه جا در تلاش و دوندگي بودند. اين حالتي كه عرض كردم، در مورد روحانيت هم وجود داشت؛ مخصوصا ائمه جمعه و نمايندگان خط امام و آن بزرگواران كه نام بردم. خيلي تلاش كردند.

بعد از اين، نامه‌اي آمد كه به صورت مختصر و مفيد نوشته بود: شما از امروز بركنار هستيد و بايد از منطقه خارج شويد.

همان موقع با سرهنگ زكيايي، فرمانده لشكر 64 در مياندوآب جلسه داشتم. خيلي جالب بود. با هليكوپتر رفتم آنجا. هماهنگ كرديم و واحدي كه بايد عمل مي‌كرد، مشخص شد. به فرمانده واحد گفتم به مقر سپاه بيايد تا نسبت به عمليات توجيه‌اش كنم. همچنين به او وقت بدهم كه چه موقع وارد عمليات شود.

تيپ، فرمانده خيلي خوبي داشت. حداقل مرد بود و مروت داشت.

در آن جلسه، من روي ويلچر نشسته بودم و داشتم صحبت مي‌كردم. نقشه را نشان دادم. گفتم: اين منطقه شماست و ماموريت شما اين است كه برويد طرح‌ريزي كنيد و آماده شويد. بعد مي‌آيم طرح‌تان را مي‌بينم. ديدم فرمانده گردان عمل كننده با حالت حجب و حيا نگران است و مي‌خواهد چيزي را بگويد، ولي عقب مي‌اندازد. پرسيدم: تو چه مي‌خواهي بگويي؟

گفت: حقيقتا يك نامه آمده كه در منطقه شما هيچ كاره هستيد و هيچ مسئوليتي نداريد. حالا شما اين دستور را به ما مي‌دهيد. ما نمي‌دانيم چه كار كنيم؟

فرمانده تيپ خيلي ناراحت شد و با يك حالت عصبانيت گفت: صحبت نكن، حرف نزن.

نگو او هم مي‌دانسته ولي روي احترامي كه داشته و مي‌دانسته كه بچه‌ها چه خدماتي كرده‌اند و من هم جزو آن‌ها بودم، چيزي نگفته. حتي شنيدم وقتي بيرون رفته بود، بگو مگويي رخ داده، اصلا مي‌خواسته فرمانده گردان را بزند كه تو چه جرأتي كردي اين حرف را زدي. اينها را من مي‌گفتم. تو چرا جلوي جمع گفتي.

البته در آنجا خودم را نگه داشتم و گفتم: اشكال ندارد. من هم الان دستور اجرا به شما ندادم. گفتم فعلا برويد طرح‌ريزي كنيد. اين طوري توجيه كردم كه آبروي همه حفظ شود.

بعدها فهميدم كه همان فرمانده لشكر، اين نامه را حتي به آشپزخانه هم فرستاده. يعني علاوه بر واحدهاي اجرايي و رزمي، تا رده آشپزخانه هم ابلاغ كرده كه صياد شيرازي هيچ كاره است.

ديدم وضعيت خيلي خراب شد. البته قبل از آمدن به منطقه يك هماهنگي ضمني با آيت‌الله خامنه‌اي داشتم. ايشان واقعا پشتيبان من بود و راهنمايي‌هاشان خيلي اثر داشت. تماس گرفتم و گفتم كه وضعيت به اينجا رسيده و نامه را همه جا پخش كرده‌اند كه هيچ كاره‌ام، باز هم بمانم يا نه؟

ايشان فرمود: ديگر درنگ نكن و آنجا نمان. سريع منطقه را ترك كن. فهميدم خدمت حضرت امام هم رفته‌اند و حضرت امام فرموده‌اند: با او طبق قانون برخورد كنيد.

آن‌ها بررسي كرده بودند كه طبق قانون با كسي كه تمرد كرده چه مي‌كنند؟ درجه اصلي‌ام سرگرد بود. دو درجه گرفتم و سرهنگ تمام شده بودم. ابلاغ شد؛ درجه مرا پس گرفتند و از فرماندهي هم سلب شدم. چون مصدوم بودم، بايد خودم را به ستاد مشترك معرفي مي‌كردم. يعني مرا از نيروي زميني هم بيرون كردند.

با اين شرايط، همه چيز قابل تحمل بود ولي از نيروي زميني رفتن، خيلي مشكل بود. هم علاقه داشتم در نيروي زميني بمانم و هم اينكه اين مطلب را گران مي‌دانستم. مگر چه كرده بودم كه مرا از نيروي زميني بيرون كنند؟

با آيت‌الله خامنه‌اي مشورت كردم كه تا اينجا همه چيز را تحمل كردم، اين يكي را نمي‌توانم تحمل كنم. چه معني دارد كه مرا از نيروي زميني اخراج كنند؟

ايشان با خونسردي فرمودند: مساله‌اي نيست. با حوصله و خونسردي اين را هم اجرا كن و خودت را به ستاد مشترك معرفي كن.

نام:
ایمیل:
* نظر: