آخرین اخبار
کد خبر: ۶۱۳۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۲

زندگی نامه:

شيرعلي در سال 1327 در محله کوشک قوام شيراز در خانواده‌اي متدين چشم به جهان گشود، او تحصيلات کلاسيک خود را تا پايان سال ششم ابتدايي به پايان رساند. سپس وارد حوزه علميه شد، تا روح تشنه‌اش را در مکتب اسلام سيراب نمايد. با اوج‌گيري انقلاب اسلامي سلطاني در صف سربازان روح‌الله(ره) قرار گرفت، و به مبارزه عليه رژيم پهلوي پرداخت. به طوريکه چند مرتبه مأموران ساواک او را مورد بازجوئي قرار دادند. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود. و عازم جبهه‌هاي حق عليه باطل شد. ذوق و قريحه شاعري او همراه با روح پرصلابتش شب‌هاي تاريک جبهه را زيباتر مي‌نمود. او با صداي دلنشين خود اشعارش در محافل مختلف مذهبي براي رزمندگان مي‌خواند، سرانجام شيرمرد عرصه‌هاي نبرد در روز دوم فروردين ماه سال 1361 در سن 34 سالگي در منطقه شوش بر اثر اصابت گلوله به ناحهي سر به شهادت رسيد، پيکر بي‌سر او را در کتابخانه مسجد‌المهدي(عج) شيراز به خاک سپردند. از او دو مجموعه شعر با عنوان «ديوان حق و باطل» و «شهيد شمع تاريخ است» به يادگار مانده است.

خاطره:

لباس رزم

تعريف مي كرد: « يك روز در مسجد خوابم برد. ديدم سه سيد نوراني به سمت من آمدند و گفتند:" سلطاني! اين‌ها لباس رزم است،‌ بپوش و برو دفاع كن!"وقتي بيدار شدم،‌ تصميم گرفتم وارد سپاه شوم.»

يكي از آشنايان ايشان را ديده بود که مي‌خواهد استخدام سپاه شود، به شير علي گفته بود: « به اين راحتي‌ها که نيست، سه چهار ماه طول مي‌كشد تا استخدام شوی.»

دو روز بعد كه به سپاه رفته بود،‌ شيرعلي را در صف صبحگاه می‌بیند كه با لباس سپاه، قرآن مي‌خواند. فعالیت‌هایش آنقدر گسترده بود که منافقین مرتب او را تهدید به ترور می‌کردند.

روزی دیدم پشت تلفن می خندد و می گوید شما نمی‌توانید. گفتم: حاجی کی بود؟ چی می گفت؟

گفت: « می‌گوید فلانی و فلانی را ما کشتیم حالا نوبت توست.»

حاجی ادامه داد: « هیچ‌کس نمی‌تواند به من آسیب برساند. من باید در میدان نبرد، بکشم تا کشته شوم.»

در بخش هایی از وصیت خود نیز در جواب منافقین این گونه نوشته بود:« دو سخن دارم که به عنوان پوستر چاپ شود تا منافقین و ضد انقلاب بدانند ما با خونمان از ولایت فقیه حمایت خواهیم کرد: ... دوم: اگر ریختن خون ناقابل من فرج مولایم امام زمان (عجج) را نزدیکتر می کند، پس ای خمپاره ها بر من ببارید و خونم را بریزید.»

خاطره:

شهید بی سر

قبل از عمليات طريق القدس (‌فتح بستان) يكي از بچه‌ها خواب ديده بود كه حاج شير علي سلطاني،‌ پرچم روي دوشش است و سرش يك متر بالاي بدنش حركت مي‌كند. بعدها كه حاجي را ديدم قضيه خواب را برايش تعريف كردم، گفت: «بله! در فتح بستان موج انفجار مرا بلند كرد و محكم به زمين زد و من از ناحيه سر مجروح شدم. تمام بدنم از حركت افتاد. نمي‌توانستم حرف بزنم، اما اطرافم را حس مي ‎‌كردم ‌حتي حرف‌ها را هم مي شنيدم. تا اينكه مرا در پلاستيك پيچيدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند. سرما بر من تأثير گذاشت و كم‌كم داشتم يخ مي‌كردم. در همان حال به ياد حضرت اباعبدالله(ع) افتادم و از ايشان استمداد كردم. گفتم " يا امام حسين من عهد بسته‌ام بدون سر شهيد شوم، ‌پس شرمنده‌ام نگذار." در همين لحظه چند نفر وارد سردخانه شدند، نفسم به پلاستيك خورده و عرق كرده بود. به محض اينكه متوجه شدند، سريع مرا بيرون آوردند و به من ‌اكسيژن وصل كردند.»

اشک در چشمانش حلقه زده بود. دستي به پشت من زد، ‌پلك هايش را به هم نزديك كرد و گفت: « من مطمئنم كه بدون سر شهيد خواهم شد.»

خاطره

قبر کوچک حاجی

خاک‌هاي نمناکي در زاويه چپ حياط مسجد ريخته شده بود. به دنبال رد خاک‌ها به کتابخانه رسيدم. گودالي در وسط کتابخانه بود. آرام جلو رفتم. گودال درست به اندازه قد و قواره يک انسان بود. ترس عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفت. حاج شیر علی در گودال خم شده بود. با صداي بلند گفتم:« سلام حاجی، خسته نباشيد.»

آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند و سلام کرد. صورتش سرخ به نظر مي‌رسيد، حاجی که بیرون آمد، دیدم گودال مثل يک قبر است، حتي لبه و لحد هم داشت. گفتم: «پناه بر خدا! اين براي کيست؟»

لبخندي زد و با مهرباني پاسخ داد: « اين قبرِ حقير فقير،‌ شيرعلي سلطاني است.»

به داخل قبر که نگاه کردم به نظرم براي قامت رشيد حاجي، کوچک بود. بهار سال 1361 پيکر خونين شيرعلي را به کتابخانه آوردند. براي پيکر بي سر حاجي اندازه قبر کافي به نظر مي‌رسيد، يک لحظه زمين و زمان در مقابل چشمانم تيره و تار گشت. او بارها گفته بود: « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقايم اباعبدالله(ع) سر داشته باشم.»

وصیت نامه:

خمپاره ها بر من بباريد!

... ديگر وصيتم اين است که دو سخن دارم که به عنوان پوستر چاپ شود تا منافقين و ضد انقلاب بدانند ما با خونمان از ولايت فقيه حمايت خواهيم کرد. آن دو سخن اين است:

1- بار الهي از ساخت مقدست تقاضا دارم آن هنگام که به فيض شهادتم مي رساني ابتدا قلبم را از کار مينداز تا در آخرين لحظات عمرم به ياد تو و امام زمانم(عج) بوده و با تمام توانم فرياد بزنم خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي(عج) خميني را نگه دار.

2- اگر ريختن خون ناقابل من فرج مولايم امام زمان(عج) را نزديکتر مي کند، پس اي خمپاره ها بر من بباريد و خونم را بريزيد.

به اميد ديدار در بهشت موعود در کنار دست امام حسين(ع) و همه خوبان عالم. برادر شما شير علي سلطاني ، جبهه شوش دانيال، 29/12/1360 ( سه روز قبل از شهادت)

نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: 0
انتشار یافته: 1
مکارم
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
16:18 - 1391/07/06
0
0
امید که هر روز پر افتخارتر و دعای شهیدان بدرقه راهتان باشد . بسیار جالب است .
نام:
ایمیل:
* نظر: