وي
به خاطر نياز شديد آموزش و پرورش به مربي، با عنوان مربي تربيتي در
مهاباد مشغول به كار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزي نيز تحت تعليم او
قرار گرفتند؛ وي در سال 1361با يكي از پاسداران ازدواج كرده و پس از
ازدواج با وجود فعاليت زياد اجتماعي، آنگاه كه به كاشانهاش باز ميگشت با
ذوق و ظرافتي ستودني، خانه ساده و بيپيرايه را به بهشتي روح بخش تبديل
كرد.
اين شهيده در آخرين شب فروزندگياش، با وجود تب شديد و
بيماري از همسرش خواست كه او را به مجلس دعاي توسل برساند؛ با وجود اصرار
همسرش براي استراحت، در مراسم دعا حضور يافت و به گفته دوستانش آن شب مثل
هميشه او به شدت منقلب بود.
مراسم دعا و نيايش به پايان رسيد و اين
شهيده در حالي كه براي مراجعت به منزل سوار اتومبيل بود، در مسير به كمين
عوامل پليد آمريكا افتاد و در آن جمع تنها، شهيده نسرين مورد اصابت گلوله
دشمن قرار گرفت و از آنجاكه هميشه آرزو داشت مانند شهيد مطهري به شهادت
برسد، پس از يك سال حضور در مهاباد، در شامگاه 10 تير 61 در اوج خلوص و
خدمت به اسلام به آرزوي ديرين خود رسيد.
خاطره اول: مسجد اباذر
او
در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوري به در
و ديوار اتاق نگاه ميکرد که انگار براي خداحافظي از آنها آمده است. چشمش
روي ديوار اتاقها خيره ماند. از پيشاني عکس استاد مطهري که در قاب روي
ديوار، نگاهش ميکرد. قطرههاي خون ميچکيد.
خوابي که چند شب قبل
ديده بود، يادش آمد. از يک راه مه گرفته که کوه هايش از آسمان هم گذشته
بود، رد ميشد. ابرها جلوي چشم بودند. خورشيد کمي دورتر در حرکت بود.
آسمان پائين آمده بود. از راهي رد ميشد و کتابي در دستش بود، حالا
ميبيند که عکس روي ديوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه ميکشيد، صدا
نزديکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پايش به سنگي خورد، اما روي زمين
نيفتاد. روي کوهي بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از
سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل ميکند. خير است
انشاءالله. به عکس روي ديوار خيره شد. يادش نميآمد. سرش درد گرفته بود،
به سنگي خورده بود، يا پنجه گرگي آزرده اش کرده بود؟
* خواهر با
سيني چاي وارد ميشود. او همچنان به عکس خيره شده و با اشاره گفت:«من هم
همين جاي سرم تير ميخورد، انشاءالله. » خواهر به چشمهاي او نگاه ميکند،
حتي نميگويد:«اين حرفها چيه؟ خدا نکند، انشاءالله باشي و مثل صاحب عکس
خدمت کني. انشاءالله بموني و بچههايي مثل او تربيت کني... » خواهر فقط
ميگويد:«نسرين جان ديگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شيطون پائين اومدي و
دست به کار شدي ها.» نفهميد خواهر چه ميگويد. او دست به کار بود. يک
عالم کار در مهاباد داشت که روي زمين مانده بود و خودش در شيراز، چرا معطل
مانده بود؟! با چه سختي م q طD%ط¯ط§ظٹ ط¯ط±ع¯ظٹط±ظٹ ط¨ط§ظ¾عکط§ع©-ط´ظ‡ط¯ط§ظٹ ط¬ظ‡ط±ظ…ظٹ-طھط´ظٹظٹط¹ ظ¾ظٹع©ط±-طھظٹظ¾ 33 ظ‡ظˆط§=' > پ كر9 q Xي#amp\www\tanvir_inserter\add_body\body.txt g ( 9 X‰%ىژک‡ظ„ط§ع©طھ ط±ط³ظٹط¯ ime1 ( ٍ% ,y%€?%`â# ³طھ ط§ ط9 1 xه%amp\www\tanvir_inserter\add_body\body.txt ط§0 9 ث%â%ظˆط³طھ