کد خبر: ۵۳۱۳۹
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۲:۴۱
پتو را کنار زدم، ديدم ناصره. واي که چقدر با وفا بود، دوست نداشت بدون خداحافظي و با ناراحتي از پیش من برود. پيراهنش را کنار زدم ببينم، کجايش زخم شده. ديدم يا زهرا، ترکش به اندازه قلبش سينه را شکافته و ديگر چيزي به اسم قلب در سينه اش نيست!
اگر قلب مرا بشکافند

یه عادت پسندیده توی برخورد با نیروهای زیر دستش داشت که با اونا فوق العاده صمیمی می شد و همین سبب می شد که توی سخت ترین شرایط نبرد تا آخر باهاش می ماندن.
وقتی هم که ماموریت بسیجی ها تمام می شد و برمی گشتند به شهرها شون، مدتی از مرخصی ناصر صرف سرکشی به آنها در شهرهای مختلف میشد!
و همین صمیمیت سبب می شد که خیلی از بسیجی هایی که با ماموریت سه ماهه می آمدن، ماه ها در جبهه به هوای ناصر می ماندن .
یادم است سال 62 یا 63 گردان برای مأموریتی به جزیره قشم رفته بود. دو هفته ای می شد که بسیجی ها به ما معرفی شده بودند که ما را برای مأموریتی دیگر به بوشهر اعزام کردند. بسیجی ها وقتی این خبر را شنیدند همگی دمق و ناراحت شدند. شب رفتم دنبال ناصر. دیدم بسیجی ها دور تا دورش حلقه زده و چشم از او بر نمی دارند و مانند کسانی که بخواهد پدر یا مادرش را ازش جدا کنند اشک می ریختند.

******
سال63 بعدازعملیات خیبر ماموریت پدافند وحفظ جزایرجنوبی مجنون که خیلی ملتهب بود ومدام اتیش سنگین دشمن وجب به وجبش رو می کوبید به گردان ما دادن. گروهان من و ناصر مامور پدافند از پد شرقی شد. خط فوق العاده حساس و پر درگیری بود. بیشتر شب ها ناصر تا صبح یه لحظه هم خواب به چشمش نمی آمد. مدام از بچه ها زیر اتش شدید خمپاره سرکشی می کرد.
خیلی از شب ها تا صبح پا به پای بچه های گروهان مشغول حفر کانال یا ساخت سنگر می شد. می گفت بچه های مردم دست ما امانت هستند، باید تاسرحد جونمون سعی کنیم اتفاقی برا کسی نیافته.
یک شب سه نفر از بچه ها در سنگر کمین شهید شدند که باعث از دست رفتن روحیه و دمق شدن بسیجی ها شده بود. گفتم ناصر بچه ها با این روحیه نمی جنگند، پاشو یه دم عاشورایی بگیر.
محرم بود و ایام عاشورا. ناصر بعد از نماز در گرمای جزیره شروع کرد به خواندن روضه مظلومیت دختران حسین(ع). آنقدر با شور خواند که همه منقلب شده بودند و داغ آن شهدا را فراموش کردند.

همیشه شب های عملیات مراسم دعا و توسل بین بچه ها گرم بود. همیشه هم صدا و نفس ناصر بود که این مراسم ها شور می داد. یادم است شب قبل از والفجر8، آنقدر گریه کرد که بی هوش شد و بچه ها به زور او را به هوش آودند. 
اما قبل از کربلای 4 حال دیگری داشت. صورتش از اشک خیس خیس بود. مرا در آغوش کشید و گفت: حاجی دعا کن شهید بشم!
آنقدر مظلومانه و با هق هق گریه التماس شهادت می کرد که منقلب شدم و بی اختیار اشکم جاری شد. گفت: حالا که دلت شکست برام دعا کن.

********

شب قبل از عملیات والفجر 10 با ناصر بحثم شد و با هم قهر کردیم.
شب عملیات بود،زیر سنگر کمین دشمن منتظر شنیدن رمز عملیات بودم که شنیدم مرتب تو بیسیم من را صدا میزنه؟
باناراحتی گفتم چیه؟
گفت:حلالم کن!
گفتم: حلال.
روز بعد 7گلوله از پشت خوردم. همین طور که فشار گلوله ها من را به جلو هل می داد یک نارنجک بین من و حاج رحمن افتاد و منفجر شد نور علی نور. بیهوش افتاده بودم، فکر می کردند شهید شدم. 
ناصر بالای سرم نشسته بود. بچه ها می گفتند، ناصر با نارحتی می گفت: حمید حیف که اخلاق ما به هم نمی خورد.

********
عمليات والفجر 10 بود. گروهان ناصر را گذاشتم احتياط گردان، خيلي اصرار کرد تا در حمله باشد، راضي نشدم، با اکراه قبول کرد و گروهانش را برد احتیاط. شب حمله، درگيري شديد بود، گروهان عمل کننده به تنهايي نتوانست تپه ريشن را تصرف کند، بلافاصله گروهان ناصر به عنوان پشتيبان وارد تپه ريشن شد و تپه را تصرف کرد. بعد از تصرف تپه وقتي من را ديد، با شرم، به خاطر اينکه در احتياط نمانده، سرش را پائين انداخت و گفت: بابا علي حلالم کن! 
دست بازکردم تا او را در آغوش بگيرم، خم شد و دستم را بوسيد. در حالي که به سمت تپه بر مي گشت با لبخند گفت: حاجي اگه رفتم اسم اين تپه را بگذاريد تپه شهيد وراميني! 
پاتک عراقی ها برای بازپس گیری تپه شروع شد. عراقي ها حلقه محاصره روي تپه ريشن رو بيشتر مي کردند، تقريباً تمام بچه هاي گروهان ناصر يا زخمي شدند يا شهيد، وقتی خبر شهادت ناصر را پشت بی سیم به من دادند، پایم سست شد و تنم لرزيد. 
به هر ترتيب محاصره را شکستيم و عراقي ها را پس زديم. به قاسم مهدوي که جانشين گردان بود گفتم کسي از بچه ها روي زمين نمونه، همه را بفرست عقب! 
گفت: نمي خواهي ناصر را ببيني؟ 
گفتم نه! 
وقتي قاسم آمد، از ناصر گفت و خنده زيباش در زمان شهادت. دلم لرزيد کاش باز مي ديدمش و به او مي گفتم که از او ناراحت نيست. اشک در چشمم پيچيد. در همين زمان راديو تحويل سال جديد يعني سال 1367 را اعلام کرد. يک لحظه چشمم افتاد به دو بسيجي که برانکاردي را عقب مي بردند. گفتم اين کيه؟
گفتند: شهيده، توي مسير افتاده بود. به قاسم گفتم مگه همه را منتقل نکردي؟ 
گفت: چرا، خودم کنترل کردم، همه را سوار نفربر کردم. 
گفتم پس اين کيه؟ 
گفت: حتماً تو چرخش نفربر افتاده. 
پتو را کنار زدم، ديدم ناصره. واي که چقدر با وفا بود، دوست نداشت بدون خداحافظي و با ناراحتي از پیش من برود. پيراهنش را کنار زدم ببينم، کجايش زخم شده. ديدم يا زهرا، ترکش به اندازه قلبش سينه را شکافته و ديگر چيزي به اسم قلب در سينه اش نيست! 
نا خود آگاه ياد دمي افتادم که ناصر در مراسم های عزاداری گردان مي گرفت: 
اگر قلب مرا بشکافند ...... روش نوشته يا حسين(ع) ........روش نوشته يا زهرا(س)

شهید ناصر ورامینی درسال 1345 درشیراز به دنیا آمده است. ایشان در 30 اسفند ماه سال 1366در منطقه عملیاتی خرمال به فیض عظمای شهادت رسیدند.
 

منبع: خاطرات کوتاه کوتاه از شهدای فارس
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: