آخرین اخبار
کد خبر: ۶۰۸۳
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۷

زندگی نامه:
شهید حبیب‌ روزیطلب‌ در 23 مردادماه‌ 1339 در شهر شیراز در خانواده‌ای‌ مذهبی‌ كه‌ پدر كارگر مغازه‌ نانوایی‌ بود بدنیا آمد. تحصیلات‌ ابتدایی‌، راهنمایی‌ و دبیرستان‌ را در شیراز تمام‌ و با اخذ دیپلم‌ ریاضی‌ و شركت‌ در كنكور سراسری‌ در رشته‌ علوم‌ انسانی‌، جامعه ‌شناسی‌ تهران‌ قبول‌ شد و بیش‌ از یك‌ ترم‌ در دانشگاه‌ نبود كه‌ منجر به‌ انقلاب‌ فرهنگی‌ و تعطیلی‌ دانشگاه‌ها شد و حدود شش‌ ماه‌ همراه‌ با شهید سعید ابوالاحرار در حوزه‌ علمیه قم‌ مشغول‌ تحصیل‌ شد كه‌ با شروع‌ جنگ‌ تحمیلی‌ راهی‌ جبهه‌های‌ نبرد حق‌ علیه‌ باطل‌ گردید و نهایتاً در عملیات‌ محرّم‌ سال‌ 1361 در 22 محرم‌ همان‌ سال‌ در تپّه‌ 175 به‌ درجه‌ رفیع‌ شهادت‌ نائل‌ آمد.

ـفقط حبیب!
ساعتی تا غروب مانده بود که یکی از بچه های جهاد اصفهان با یک روحانی به مقر ما آمدند. معلوم بود حسابی خسته اند. حبیب سریع برایشان چای آورد و با آنها گرم گرفت به حدی که خستگی را کلاً فراموش کردند. حبیب از روحانی پرسید: «کجا درس می خوانی؟»
تا حبیب اسم مشهد را شنید رنگ و رویش عوض شد. گفت: «به من قول بدید، هر وقت به مشهد رفتید، به نیابت من امام رضا(ع) را زیارت کنید!»
روحانی گفت: «ان شاء الله!»
حبیب با لحن جدی گفت: «این جور نه، قول قطعی بده!»
چند لحظه ای چشم در چشم هم دوختند. حبیب شاید می دانست که دیگر مشهد را نمی بیند. روحانی دفترچه ای از جیبش در آورد و گفت: «اسم شما چیست؟»
- «حبیب!»
- «فقط حبیب!»
حبیب هم با لبخند گفت: «بله، فقط حبیب.»
چند لحظه بعد آن دو نفر رفتند. قبل از رفتن، روحانی پیشانی حبیب را بوسید و گفت: «من سلام شما را به آقا می رسانم، شما هم سلام مرا به رسول الله(ص) و معصومین برسانید!»
گویی آن دو آمده بودند، اسم حبیب را در دفتر خود ثبت کنند و بروند، غیر از این کاری در پاسگاه ما نداشتند.

ـباران رحمت
نیمه های شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. حمله به دشمن، سحرگاه بود و بچه ها قبل از نبرد، در آن آشفته بازار که هر لحظه خمپاره به زمین می نشست به خوابی آرام و عمیق فرو رفته بودند. به همه سنگر ها سرک کشیدیم، همه خواب بودند و جای خالی برای خواب نبود. حبیب پتویی برداشت و گفت: «بیا بریم پشت وانت بخوابیم.»
تو این سرما، توی این باران خمپاره چه جایی را پیشنهاد کرد حبیب. طبق معمول قبل از خواب دو رکعت نماز خواند و دراز کشید. هنوز تنمان گرم نشده نم نم باران هم گرفت. غرولند کردم، حبیب اما نه. گفت: «ناراحت نباش مؤمن شاید این باران همچون جنگ بدر نوید پیروزی باشد!»
به پیشنهاد حبیب رفتیم زیر ماشین، روی خاک های سرد و نم دار بخوابیم. کمرم یخ کرد از آن همه سرما. حبیب خندید و گفت: «ببین خدا به ما چقدر نعمت یک جا داده!»
گفتم: «شوخی می کنی؟»
در امتداد لبخندش گفت: «جبهه که هستیم، خمپاره که می آید، هوا هم که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم!؟»
منظورش را نفهمیدم، گفتم: «منظورت چی؟»
گفت: «برای چه به جبهه آمده ای؟»
گفتم: «اگر خدا قبول کند برای دفاع از دین خدا!»
گفت: «این همه سختی را برای دین خدا و برای خدا تحمل می کنی، جزایش را هم انشاءالله می بینی!»
باز هم خندید و گفت: «کمی استراحت کن، شاید فردا وعده دیدار محقق شود!»


پیام شهید:
«... ... شیراز که بودم و غروب های جمعه به دیدار شهدا بر سر تربتشان می رفتیم و یا اگر سپیده دمی، سحری خدا توفیق زیارت قبورشان را نصیب می کرد، بر فراز قطعه ی شهدا یک دسته کبوتر سفید را می دیدم که با بال های خونین در آسمان شهادت پرواز می کردند. اینجا در جبهه همان دسته کبوتر سفید را عیان تر می بینم. می بینم که هنوز بال هایشان را شیاطین به گلوله نبسته اند...»
خاطرات بیشتر را در جلد دوم مجموعه همسفر تا بهشت( پرچمی به رنگ خون) بخوانید.

نام:
ایمیل:
* نظر: