کد خبر: ۷۷۷۴۵
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۶
در زمان انقلاب من نوجوان بودم و به دلیل نزدیکی زیادی که با پدرم داشتم و ایشان در تمام مبارزات و تظاهرات شرکت می کردند در جریان اتفاقات بودم...
به گزارش ستاد حفظ و نشرآثار 15 هزار شهید دفاع مقدس ، در میان شاهدان میگردیم و از حماسۀ  عشق یاد می کنیم. آنهایی که انقلاب را لمس کرده اند، رو در رو دیده اند با یاد حوادث انقلاب و شهیدانش انس گرفته اند. این روزها هر چه بیشتر میگردم ، عاشقان بیشتری را می یابم، نوجوانان دیروز که  در وجودشان چیزی جز خلوص و مردانگی و خدمت نیست. طبق روال روزهای گذشته به سراغ یکی از راویان انقلاب رفتیم و ماجرای شهدای مسجد حبیب و چند زندانی سیاسی را از زبان او می شنویم.

**لطفاً خود را معرفی کنید و یکی از وقایع سال ۵۷ را در قالب خاطره شرح دهید؟
من سید رضا متولی بازنشسته سپاه هستم. در ابتدا خیلی ممنونم از شما و همکارانتان که زحمت کشیدید بابت اینکه دست به یک چنین برنامه ای زدید و حوادث بسیار زیبای دوران انقلاب ومبارزات مردم علیه رژیم ستم شاهی طاغوت را به رشتۀ تحریر در می آورید. در زمان انقلاب من نوجوان بودم و به دلیل نزدیکی زیادی که با پدرم داشتم و ایشان در تمام مبارزات و تظاهرات شرکت می کردند در جریان اتفاقات بودم و بیشتر اوقات همراه ایشان بودم. سال ۱۳۵۷ روز عید غدیر در مسجد حبیب اتفاقی افتاد که شاید جوشش انقلاب در شیراز را بیشتر رقم زد. شهرهایی مثل کازرون و جهرم مرکز و کانون های جوشش انقلاب در کل کشور بودند. در این روز به دعوت مرحوم ملک حسینی مراسمی در مسجد حبیب برگزار شد و جمعیت بسیار بسیار زیادی در مسجد جمع شده بودند. (مسجد حبیب پشت میدان تره بار واقع شده است که جزو تنها مکان های انقلابی است که دست نخورده باقی مانده است.) من و پدرم در شبستان مسجد بودیم و جمعیت با گذشت زمان بیشتر میشد. مردان در شبستان و زنان در طبقۀ دوم مسجد بودند. حیاط مسجد زیاد بزرگ نبود، بیرون مسجد زمین های کشاورزی بود که جمعیت در آنجا تجمع کرده بودند.  صدای ضعیفی از داخل مسجد شنیده می شد. سخنران مسجد مرحوم رضوانی بودند که در مورد حضرت علی (ع) و واقعۀ غدیر خم صحبت می کردند و بعد از ایشان مرحوم ملک حسینی منبر را بدست گرفتند و شروع به صحبت کردند و از اتفاق ۱۷ شهریور و ۱۹ دی گفتند. جمعیت از این سخنان و وحشی گری های رژیم پهوی به خروش آمدند، در همین حال وهوا بود که خبر رسید مسجد محاصره شده است.
 سرهنگی بود بنام عطا اله قاسمی با چهره ای خبیث که بسیار بد دهان بود و هنوز در ذهنم مانده است با لگد به در مسجد زد و وارد شد. جمعیت تحت فشار زیادی بود که من و پدرم به دلیل ناراحتی قلبی به شبستان مسجد آمدیم که مقارن با لگد زدن قاسمی بود. در این هنگام روحانیون و مردم جلو او صف بستند و به او اجازه ورود ندادند و درگیری لفظی پیش آمد. در این درگیری قاسمی به حضرت علی (ع) اهانت کرد که موجب خشم مردم و حضار شد. یکی از روحانیون حاضر عصایی داشت که با آن زیر کلاه قاسمی زد و کلاهش به زمین افتاد و گوشۀ عصا هم به صورتش خورده بود.عصبانی و ناراحت شد و به توهین کردن ادامه داد. یکی از جوانانی که آنجا بود از پشت سر پرید روی دوش قاسمی و او را به روی زمین انداخت.درگیر شدند و به این جوان شلیک کرد و او به شهادت رسید.ن ام این شهید خلفی نژاد بود، در ماجرای مسجد حبیب سه نفر شهید شدند: شهید جواد زاهدی فرد، شهید علی اصغر خلفی نژاد و شهید محمودقانی در این هنگام قاسمی از مسجد خارج شد و شروع به پرتاب گاز اشک آور به درون مسجد کردند. تعدادی از جوانان بیرون مسجد جلوی نظامیان رفتند و مانع تعرض آنها به مسجد شدند. من و پدرم به در خروجی مسجد نزدیک بودیم به همراه تعدادی از جمعیت از مسجد خارج شدیم و از زمینهای اطراف مسجد به سمت کاوه دویدیم، دود زیادی از مسجد بالا رفته بود.جمعیت از مسجد دسته دسته بیرون می آمدند و به یکدیگر کمک می کردند که فرار کنند. منزل ما آن زمان چهارراه آریا بود، از آنجا به سمت خانه رفتیم. پدرم بعد از رساندن من مجدداً رفت و تا ۳ روز خبری از او نبود. پس از بازگشتشان متوجه شدیم یکی از کسانی که شهید شده بودند از شهرستانهای اطراف بوده و جوانان کمک کرده بودند و پیکر شهید را از سردخانه مخفیانه خارج کرده بودند و زیر پل فسا به خانواده اش تحویل داده بودند.
انقلاب از این روز و واقعه شور عجیبی گرفت. بعد از آن ماه محرم بود که برای مراسم تاسوعا و عاشورا مردم شیراز راهپیمایی عظیمی کردند و در این راهپیمایی که خاطرم هست ملت به جای راه رفتن، پای خود را بر زمین می کوبیدند و فریاد می زدند. به تعبیر یکی از انقلابیون راهپیمایی عاشورای شیراز به شکل یک کلت بود که در مسیر شکل گرفته بود. من در آن سال در مدرسۀ شهریار درس می خواندم که مدیری داشت بسیار خوب و انقلابی بنام عباس کشتکاران. متأسفانه از ایشان خبری در دست ندارم. انسان مبارزی بود. در روز ۱۲ بهمن ماه آقای کشتکاران تلویزیون ۲۴ اینچ بزرگی که کمدی بود در حیاط مدرسه گذاشته بود تا ورود امام را همۀ دانش آموزان مستقیماً ببینند. در ابتدا قرار بر این بود که امام روز ۶ بهمن ماه به ایران بیاییند که لغو شد و قرار برای ۱۲ تغییر پیدا کرد.مدارس تقریباً تعطیل بود.
مدارس مختلط بود عمدتاً همه  در روز ۱۲ بهمن به مدرسه آمده بودند تا ورود امام را از تلویزیون تماشا کنند. در حیاط مدرسه همه جلوی تلویزیون بودیم و مدیر با بلندگوی دستی صدای تلویزیون را پخش میکرد تا همه بشنوند.
لحظۀ ورود امام در حال پخش بود و گزارشگر در حال صحبت بود، ؤامام از هواپیما خارج شدند و لحظۀ پیشواز آیت ال.. مرعشی و آیت ال.. گلپایگانی. جوانان در این هنگام شروع به خواندن سرود
خمینی ای امام کردند که برنامه قطع شد و خود این امر باعث یک راهپیمایی عظیم همراه با درگیری شد.

**از یک الی دو روز پیش از ۲۲ بهمن روز پیروزی انقلاب خاطره ای اگر هست بفرمایید؟
در روز ۲۰ بهمن تظاهرات مردم بالا گرفته بود. پدرم ظهر از خانه خارج میشد که من در این هنگام به پشت بام رفتم تا ببینم خبری هست یا نه؟پدرم تا شب بازنگشتند. شب هنگام صدای گلوله و درگیری را می شنیدم. مجدداً به بالای پشت بام رفتم و نظامیان را دیدم که در کوچۀ ما به دنبال کسی میگشتند. بعد از حدود ۱۰ دقیقه احساس کردم شخصی پشت سر من ایستاده است برگشتم و پدرم را دیدم و متوجه شدم که به دنبال پدرم میگشتند. در روز ۲۱ بهمن به همراه پدر به خیابان هجرت آمدیم، جوانان را  دیدیم که در حال رژه بودند، از کوچه پشت دادگستری وقایع را میدیدم و به همراه پسر عمه ام
که همانجا در تظاهرات او را دیدم وارد باغ نظر شدیم، دیدم جوانان در حال رنده کردن صابون و ریختن شکر و بنزین در شیشه بودند، داشتند ککتلمولوتف می ساختند. به کمک آن ها رفتم. طرف ساعت ۹ صبح بود که تیراندازی شدت گرفت و به درون باغ هم گلوله ها شلیک میشد.
یکی از آقایون به بچه ها گفت همه باغ را ترک کنید.کنار شهربانی ساختمان کمیتۀ ضد خرابکاری بود. درگیری شدت گرفته بود، کسانی را می دیدم که پشت بام بانک ملی در حال تیر اندازی به جمعیت بودند و اگر جوانان یک تیر شلیک میکردند به سمتشان با تیربار به آنها شلیک میکرد. تعدادی از جوانان در جوی اطراف شهربانی سنگر گرفته بودند که تعدادی از جوانان مبارز در همین سنگرها توسط تک تیراندازهای شهربانی به شهادت رسیدند. جمعیت متفرق شدند به سمت سه راه نمازی از آنجا من خود را به خانۀ عمه ام که در طبقۀ سوم ساختمانی بود رساندم و از آنجا دیدم که دود زیادی از سمت شهربانی به سوی آسمان بلند شد که بلافاصله به همراه عمه تا نیمه راه که رفتیم متوجه شدیم شهربانی به تسخیر جوانان انقلابی در آمده است، پیشترساختمان ساواک شیراز یک هفته قبل از فرار شاه ملعون به تسخیر انقلابیون درآمده بود.

**در مورد زندانیان سیاسی آن زمان خاطره ای دارید برایمان تعریف کنید؟
یک خاطره دیگری دارم در مورد یک زندانی سیاسی که اهل همدان بود و در شیراز دانشجوی انقلابی بود بنام شهید سید رضا دیباج  که جزو اولین کسانی بود که دستورات و اعلامیه های امام  به او می رسید و ایشان دستورات را پخش  و تکثیر می کرد.  این شهید در زندان عادل آباد که مخصوص زندانیان سیاسی بود، دستگیر و زندانی شده بود.
همزمان با او برادرش شهید سید حسین دیباج هم در تهران دستگیر می شود ولی به دلیل داشتن اسم مستعار ساواک متوجه این مسأله نبوده که این دو برادر هستند. ساواک به دنبال این مسأله بود که این اعلامیه ها از چه طریقی به دست این شهید می رسد.
 به گفتۀ بچه های زندانی سیاسی که در زندان بودند مثل آقای تراب پور و آقای افخمی و آقای دوکوهکی، هر شب سید رضا را مغرب به شکنجه گاه می بردند و صبحدم پیکر بیجان و خونینش را به سلول می آوردند و باز روز بعد این کار تکرار میشد و صدای نالۀ یا حسین سید رضا را در زندان همه میشنیدند.
 به گفتۀ هم سلولیهایش شبی که به شکنجه گاه می رود بازگشتی درآن نبوده است و پیکر بیجان او را در حیاط زندان دفن می کنند و او مفقود الاثر می ماند. بعدتر سید رضا هم در زندان قصر زیر شکنجه جان می بازد. بعد از چند صباحی از پیروزی انقلاب بر اساس اسناد و اطلاعات بدست آمده از ساواک متوجه می شوند که هر دو برادر بدون هماهنگی و اطلاع قبلی در کنار هم در بهشت زهرا به خاک سپرده شده اند.
 بیشتر شهیدان سیاسی شیراز در آن زمان توسط نیروی شاه پیکرشان با هلیکوپتر تا بالای دریاچه نمک برده و به درون دریاچه انداخته میشدند تا اثری از آنان باقی نماند.
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: