کد خبر: ۷۹۶۰۶
تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۱:۲۶
مجتبی‌مینایی‌فرد از یادگاران دوران دفاع مقدس است که با شهید تازه تفحص‌شده شیرازی هم قرابت خویشاوندی و هم همسایگی، دوستی و هم‌مدرسه‌ای دارد.
چند روزی است که خبرها حاکی از آن است که شهیدی پس از 33 سال بی‌خبری به خانه‌اش بازگشته است. محمدرضا طبایی، شهید 16 ساله شیرازی است که در آذرماه سال 61 در عملیات محرم و در منطقه عین خوش و تپه‌های 175 راه سعادت را طی کرد و به فوز عظیم وصال معشوق دست یافت.
سردار مجتبی‌مینایی‌فرد، یکی از یادگاران دوران دفاع مقدس است که هم قرابت خویشاوندی و هم رابطه همسایگی، دوستی و هم مدرسه‌ای این شهید بزرگوار است و در این رابطه دل‌نوشته و یادداشتی را برای دفتر خبرگزاری ایکنا ارسال کرد که در آن از لحظات فعالیت و همراهی با شهید طبایی از قبل از انقلاب و در نهایت حضور در میدان‌های نبرد حق علیه باطل می‌خوانیم.

شرحی از بلوغ زودرس دلاوران بی‌ادعا و یاران خمینی(ره)
«نوجوان ریز نقشی که در کوچه پس کوچه‌های جنوب شیراز به‌دنبال توپ می‌دوید و تازه روزگار کودکی را سپر می‌کرد که نسیم جان‌فزای نهضت امام خمینی(ره) به طلوع خود نزدیک می‌شد و چه بلوغ زودرسی بود بچه‌هایی که بایستی حالا حالا در حال و هوای کودکی بگردند و فارغ از دردهای اجتماعی مثل سایرین غرق در خواب بی درد باشند و به قول آن روزها دست بگذار کلاهت را باد نبره چه کار به کار این حرف‌ها داری؛ و نهایت گذران بی‌هویت و بی هدف زندگی را دنبال کنند.
 نوای بیداری نوازشگر قلب‌ها و طینت پاک با حرکت دست‌های مردی از سلاله پاک رسول‌الله(ص) دمیدن گرفت با سرعتی غیر قابل باور شهرها و روستاها را در نوردید و در عین ناباوری غرب و شرق بت شکن دوران چنان پتکی برنظام طاغوت واستکبار فرود آورد که هنوز پس از 38 سال هنوز گیج و مبهوت و در اطاق‌های فکرشان موضوع اول است که چه اشتباهی در معادلات بود که نتیجه اینگونه رقم خورد.
هنوز از آن همه نامردی و ظلم ستمشاهی کمر راست نکرده بودیم که دسیسه‌ها و توطئه‌ها یکی پس از دیگری همرا با موج ترور شخصیت‌ها شکل گرفت و در سپیده دمی ناگهان شیپور جنگ توسط فردی جانی که تا بن دندان مسلح شده بود به رویای تسخیر تهران با 12 لشکر پیاده و مکانیزه بر ما تاختند اما غافل از اینکه مردم را همان مردم زمان طاغوت می‌پنداشتند و گویا خبر نداشتند سربازانی که امام(ره) در سال 42 به قنداقشان اشاره کرده بود امروز به جوانانی برومند و غیرتمند تبدیل شده که کوچک و بزرگ نمی‌شناسند و همه به سرعت غیرقابل باور به جبهه‌ها شتافتند.
از محمدرضا طبایی 16 ساله تا شنبه رستمی، 70 ساله از شرق و غرب این استان همه آمدند تا با هدفی واحد رویای صدامیان را به گورستان تاریخ برند؛ انگار دیروز بود که با محمدرضا در حال هوای بچه‌گانه در مجالس روضه و سفره امام حسین(ع) بودیم؛ اصلاً کسی فکر نمی‌کرد که تحولی اینچنین از این بچه‌ها رزمندگانی بسازد که در سخت‌ترین شرایط که تنها از توان نیروهای ویژه بر می‌آید در مناطق صعب‌‌العبور حاضر شوند، بجنگند و جانانه از مرزهای کشورشان دفاع کنند. گویا ملائک نیز از دیدن این بچه‌های کم سن و سال به وجد آمده و برای تشرف آن‌ها به بهشت لحظه شماری می‌کردند.

مادر محمدرضا حتی یک بار هم گلایه نکرد
نوجوانی که هنوز 15 بهار از عمرش نگذشته پس از نبرد نمایانی که در یکی از ماندگارترین صحنه‌های دفاع مقدس در تپه 175 از خود نشان داد شربت شهادت نوشید و به دلیل تسلط وحشتناک دشمن مفقودالاثر گردید؛ خدا می‌داند که هر بار به مرخصی می‌آمدیم سعی می‌کردیم پدر و مادر طبایی مارا نبینند گرچه این مادر قهرمان لحظه‌ای لب به گلایه نگشود و هر بار که مجروح بودم جزو اولین نفراتی بود که به عیادتم می‌آمد و با چشمان اشک‌آلود می‌فرمود: برای من بوی محمد‌رضایم را می‌دهید؛ و آه شرم خجالت بود که در عین ناتوانی و مجروحیت سراسر وجودم را می‌گرفت.

حتی زمان بازگشت محمدرضا هم حکمت داشت
چندین بار در طول جنگ برای شناسایی جنازه‌اش رفتیم و هربار با ناامیدی بیشتر بازگشتیم. سال‌ها پس از جنگ می‌گذرد و بارها بچه‌های زحمت‌کش ستاد تفحص منطقه را رفته بودند اما انگار تقدیر و سرنوشت چیز دیگری رقم زده بود تا ورود 94 شهید گمنام در مقابل ادعای افرادی کم‌اطلاع که چه سودی دارد این شهدا بیایند و تازه این‌ها که بومی استان نیستند.
اما وعده الهی چیزی دیگری بود و به سرعت هرچه تمام آزمایشات تخصصی جواب داد و پس از 33 سال مادری داغدار و منتظر بر بالین تابوتی که استخوان‌های فرزندی 15 ساله که با او وداع کرده بود، امروز مردی 49 ساله برگشت اما همان چهره مظلوم با موهای فرفریش، چشم‌های مادر را می‌نوازد و شکر پی در پی است که آه از نهاد حاضران بر می‌آورند.

شرحی از لحظات دیدار مادر با فرزند پس از 33 سال انتظار

خدایا تو را شکر  که صدام و صدامیان را به زباله‌دان تاریخ فرستادی و شکر که حقانیت شهدا را با همین استخوان‌ها به اثبات رساندی و همین آمدن‌ها موج ایجاد می‌کند. مادر جان! ای کاش بودی و در رکاب امام خامنه‌ای سربازی می‌کردی؛ مادر جان! هنوز انقلاب هست و تا انقلاب هست مبارزه هست و دشمنان نخواهند گذاشت که نور بیداری متصاعد شود؛ مادر جان! ما تا آخر هستیم و ایستاده‌ایم تو بگو توی این 34 سال در کوه‌ها و تپه‌ها در سرما و گرما چگونه می‌گذراندی.
صدایی پای کاروان را شنیدم، که از جنوب می‌آید؛ مادر جان! یقین دارم قافله سالار این کاروان مادریست با چادر خاکی و دست بر پهلو ....دل شکسته... و تو چه عاشقانه از اسلام دفاع کردی که همگام با سوگ بانوی دو عالم اینگونه پیکرت را تشییع می‌کنند.
چه روزهای غم باریست؛ آن‌سو مادران داغ‌دار و دست بر پهلو گرفته و منتظر و این‌سو می‌خواهند دوباره مولا را دست بسته بکشند و امروز لشکری عاشق بر دست‌ها می‌رود تا شهر خفته را تلنگری و تکانی .....که هان به گوش باشید مبادا حسین(ع) را دوباره مسلخ روند؛
سلام مادر جان خوش آمدی! می‌دانم از ما دلخوری اما ....بگذار پس از 33 کنار تابوتت بنشینم که حرف‌های زیادی دارم. برایم از خودت بگو، از شب‌های جنوب بگو، از دعاهای دسته جمعیتان بعد از کمیل خواندن و گریه کردن‌ها؛ راستی در محراب نمازت با خدا چه نجوا کردی که چشمانت را عاشق شد و من را به فراقت مبتلا کرد؛ با من بگو از شب‌های رمضان.... از بچه‌های عملیات محرم....صادق عرب و یزدان‌پناه .... دالوند و حبیب روزی‌طلب.
هنوز غریو فریادهای یا زهرا(س) در تپه‌های شرهانی و 175 طنین‌انداز است. حالا می‌فهمم نشان فرزندی‌ات پهلوی غرق خون است و سربند یا زهرایت. پیکرت بوی یاس می‌دهد انگار. مادر جان لحظه جان دادنت سر بر دامان کدام یاس خمیده گذاشتی؟ که عطر حضورت نفس‌های شهر را جان تازه بخشیده.
حالا می‌فهمم فاطمیه آمدی تا یادم بیاوری بانویی از سلاله باران با دل خسته و پهلویی شکسته برای حفظ اسلام و برای دفاع از ولایت ......سوخت در آتش جهل و انکار. چه قدر حرف برای گفتن دارد این لباس خاکی‌ات .... شاید ....شاید همین باشد حکایت خاک چادر و لباس خاکی.
شک ندارم لباس‌هایت خاکی و خونی شد تا دیگر هرگز چادری خاکی نشود و مولایی خانه‌نشین نگردد رو سفیدم کردی به تو افتخار می‌کنم که مرا در زمره شیرزنان مدافع ولایت قرار دادی رو سفیدم کردی ....به سلامت...».
/224224
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: