به علی پیشنهاد ازدواج کردیم.گفت:«هرجا که می خواهید بروید،اول شرط بگذارید که پسر من رزمنده است،ممکن است پسر مان مجروح ،اسیر یا شهید شود.اگر این شرایط را قبول می کنند که قدم پیش بگذارید!»
گفتم «خدایا خودت کارها را درست کن!»
شب پدرش در خواب دیدی سه باونوی محترم در پذیرایی خانه ما ایستاده اند، از آنها می پرسد:«شما که هستید اینجا چه می کنید؟»
جواب می دهند:«ما خدیجه،مریم وساره هستیم و آمده ایم برای عقد عبدالعلی!»
بعد ایشان را تا کوچه ای راهنمایی کردند و به درب خانه ای اشاره کردند ورفتند.صبح رفتیم دنبال همان آدرس،دختری که در آن خانه بود را خواستگاری کردیم،شرایط عبدالعلی را گفتیم و خانواده عروس قبول کردند.